ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بیزارم
از غروبی
که طلوع را
به چالش میکشد
و از روزی
که شب را
سیاهمست میکند.
عبدالمجید حیاتی
دل دیوانه من،درتب وتاب است امشب
ساقی میکده ام،مست وخراب است امشب
دَرِمیخانه گشا،جام مِی ام ده،ساقی
که شب خوردن آن،باده ناب است امشب
نسیم منصوری نژاد
بر شناخت خدا ودرکهکشان فرهیخته
برستایش وعبادت در بیان برانگیخته
زینهمه پیشرفتگی درونش چیست
پُر سرعتی در زندگی از بر چیست
رسیدن بر خالق امکان پذیر نیست
ازبر لقمه ای نان شتابزدگی برچیست
گردقتی بر امورات کُنی دور زسوءِنیّت
دانی رقابتی بر کارست زین جِدّییَت
سبقت بشر بر بشر در کار نیست عاقل
دنیا پرستان بر خالق رقابتی آرند ناقل
ز آیات و کلام مبارکش پند نگیرند هرگز
زغرور،همانندی،بر کارگیرند وکنند وِزوِز
آیات بشارت خوانند و بسازند عِینَش
برتخت نشینند وبرغروری اینهم مِثلَش
عجب نادانانِ نافهمیند دنیا پرستان
بر خالق پُزی آرند چونان بُت پرستان
خاک بر سرشان زین تلاش و تفکرِ نابجا
زِمستی عُریانند وبیشعور ؛لودِه همه جا
محمد هادی آبیوَر
دَرْ کوچه یِ کُفّار ز ِ دین دَمْ مَزَنی تو
دَرْ خانه یِ اَنْصار زِ کیْنْ دَمْ مَزَنی تو
هَرجا وُ به هَرْ نُقطه اگر حالْ بِدانی
از دُورِ سَرَتْ شوریِ اِقْبالْ بِرانی
یوسُفْ که زِ اَعماقْ نِداْ دادْ خُدا را
هَمْ راهْ بِدانستْ وُ هَمْ دَرد وُ دَواْ را
یونِسْ که گِرِفْتار به ماهیْ شُدْ وُ دَریا
نِفْریْن بِهْ سَرَشْ بُرْدْ چُنینْ آخَرْ وُ عُقْبیٰ
خواهی کِهْ گِرِفْتارْ نَیایی بِهُ کَلامَتْ
صَدْ بارْ بِچَرخانْ بِهْ دَهانْ حَرْفُ زَبانَتْ
جواد قنبریان
دلا پر درد و دردا گُفتنی نیست
به چشمان خواب . اما خفتنی نیست
غبار غم به چهره کرده مأوا
چنان خوابیده عمراً رُفتنی نیست
حصاری سخت در اطراف عالم
بلند بالا و محکم سُفتنی نیست
خمیر خوب و اعلا در لگن ها
ولکن تَش ضعیف و پُختنی نیست
تنور داغ بسیار است اما
درآنجا نام گندم بُردنی نیست
ندار و فرد دارا مانده در گِل
از آن گِلها که ذاتاً جُستنی نیست
فراوان بذر میکارند و روید
به آسان، بذر شادی رُستنی نیست
بپرسیدم من این راز از فهیمی
بگفتا لذت، اصلا بُردنی نیست
بسی دلها به جنگ حرص رفتند
ضعیفش کرده اما مُردنی نیست
فقط گر بر خدا باشد توکل
غم دنیا تَوَکُل خُوردنی نیست
توکل تخلص حقیر است
محسن ستوده
چنان مستم که درچشمم در ودیوار می رقصد
تمام شهر ، گر خوابیده یا بیدار می رقصد
فقیه شهر ناغافل تورا دید از سر منبر
از آن ساعت شده دیوانه در بازار می رقصد
سفالین کاسه ای از تپه های بابلم یا شوش
ودر نقش ونگارم یک زن بدکار می رقصد
نسیمی صبح دم از کوی دلدارم گذر میکرد
و از عطری که با خود برد شالیزار می رقصد
صبا دوش این خبر می برد از حافظ به شیخ جام
که بلخی آن طرف دستش به زلف یار می رقصد
به گوش مفتی رومی، شبی درویش تبریزی
چه گفت آیا که تا امروز صوفی وار می رقصد
نمیدانم چه رازی هست در اقلیم نیشابور
که می خیام مینوشد ولی عطار می رقصد
اتابک ساغرش بشکسته، مخمورست و دلخسته
به ساز این زمانه، از سر اجبار می رقصد
عباس عطایی کردیانی