ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
این یلدا شب ، بیداریم به دم پیروزی
مگر کماله دیوان بیرون کنیم به بهروزی
درین مشکین شب چراغ بردست گیسو بلندی
حافظ از بهر حفظ روان خویش می خوانی
انار سرخ سینه چاک بر ترمه آوردی
ز رنگ گلگونش گل های پرپر ، به یاد آوردی
وین شب یلدا سیب لبنانی بوی خون دارددانی ؟
هندوانه به شرط چاقو کام شیرین دارد دانی
دخت ایرانی باشی چو الماسهای نابی
به هر تار مویی هم ترازوی گرم طلایی
وین نشست شاهنامه بیار که حماسه خوانی
که ره انتقام سیاوش بینی ، در صبح پیروزی
ای مرغ صبح خوان ،بخوان ، خوش خوانی
ای سپیده مرغ سحر در قلب آزادگان جا داری
که راز فیروزه رنگ آسمان ، تو پیش دانی
سایه سیرنگ
جارو زدم آب پاشیدم گفتم شاید میایی
در پرده عشقت زدم با ساز دل نوایی
گر بینیم نشناسیم آه و فغان و افسوس
سوزاندهای از بس مرا در آتش جدایی
ریزم ز شوق دیدنت الماس اشک دیده
خندی به من کی باشد این اشک تو را بهایی
گفتم میان این همه آدم نمای بی روح
شاید دهم قلب تو را با اشک خود صفایی
در زندگی باشد تو را صدها شعار و فریاد
اندر عمل ویرانگر صد لانه وفایی
به بندهها راز دل غم زدهام نگویم
زانکه بود مرا به دل مهرآفرین خدایی
فروغ قاسمی
آسمان شب،
برایم بستری از قصه های رنج و درد،
این روزگار را پهن میکند.
ناگاه در گوشه از بستر چروک خودم جا میگیرم.
ومنتظر اشکهای مهتاب میشوم.
طلوع خورشید ،
و غروب مهتاب،
میزبان من هستند.
دستهای نوازشگر خورشید،،
برگهای بجامانده از،
شعرم را میسوزاند.
و تنها سروده ای که دوست دارم،،
را برایم زمزمه میکند.
نور خورشید را می ستایم،،
آن سان که به او خیره میشوم،،
نقطه ای بس تیره،
در سطح سیمگون او میبینم.
آن نقطه،
چیزی نیست جز مردمک چشمهایم.
چراکه او نور دیگانم را مسخ کرده است.
ادیسه نجاتبخش من،،
در طوفانهای که خدایان افریدند،،،
کشتی شکسته ای را،
ناخدایی میکند،،
که بادبانهایش ،
از بالهای پروانه نازکترند.........
حجت جوانمرد
آن همدمی
که بر سکوت می تازد
تا صدای دریچه های خیال
بر حریر احساس بوزد
قلمیست
که از پستوی دل
واژه ها را بر کاغذ می رقصاند
زهرا یوسفی
شب که شد باز دلم یاد تو را جولان داد
ماه با قافیه ای ناب به شعرم جان داد
خیس از اشک شد این صورت مهتابی من
دست من نیست که چشمت به دلم درمان داد
عاشقم عاشق تو عاشق خندیدن تو
خنده ات بر دل بی کس شده ام سامان داد
بی وصالت شده دل عشق زمینی ماهم
روح تو بر لب بی خنده ی من امکان داد
تا ابد حبس توام ماه دلارای زمین
قلب بیمار من از دوری تو بد جان داد
سمیه مهرجوئی
گفتم تو با نگاهتـ عشقی اسیر کردی
گفتا که این چه حاصل ، قلبم تو پیر کردی
گفتم مگر نه اینکه بودی ز عشقـ من سیر
گفتا چرا ولیکن، در عشق دیر کردی
گفتم که عشقـ عشق است، تعجیل هم ندارد
گفتا چرا تو صرفاً در واژه گیر کردی؟
گفتم که گر بسوزم، در عشقِـ تو، رضایی؟
گفتا چگونه از کی خود را حقیر کردی ؟
گفتم گدای عشقم پُر کن پیاله ام را
گفتا تو خود امیری یاد فقیر کردی؟
گفتم بیا و باما قدری وفا روا کن
گفتا ز این تمنا خود را ذلیل کردی
گفتم که موج مویت غرقم کند در این عشق
گفتا که دانم از پیش، قایق اجیر کردی
گفتم ز رنگ رویت چشمان من غزل خوان
گفتا ز این غزل ها، قصد فریب کردی
گفتم ز جان گذشتم بر آستان وصلت
گفتا که گر گذشتی بردی عظیم کردی
گفتم بیا و بگذر تلخی مکن تو باما
گفتا ز تو گذشتم لکن سماجتم را،
حسین تنیده