یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

نشکفته ام درین دشت یک غنچه از هزاران

نشکفته ام درین دشت یک غنچه از هزاران
با باغبان بگویید احوال لاله زاران

طوفان غم ز هر سو خاکم فشاند از رو
هر گرد بینم الا گرد ره سواران

در درج شادمانی آوای غم تنیدند
گویی که برف محنت ریزد به سر بهاران


گاهی چو گل نشینم کامد شدن نپاید
گه برجهم چو آتش همچون امیدواران

در دور گل به یاد مجموع برگ یاران
باد خزان روان کرد زان اشک جویباران

تنها نه من به دوران پختم خیال خامش
بس خیل خام پختند چندی به روزگاران

مروی مجال عشرت چون گل مجو ز فکرت
وز خون دل وضو کن در بزم کامکاران

رضا عظیمی

پر شداز عطر تو مشامم باز

پر شداز عطر تو مشامم باز
ای که درمن شکفته ای هر بار
گرچه مهمان قلب من هستی
با نگاهت مرا نده آزار

دلبرانه قدم قدم با من
راه را عاشقانه پیمودی
سالیانه ست پا به پای تومن
میروم تا مسیر نابودی

درنگاهم شبیه یک خورشید
آمدی و طلوع کردی باز
من به پایان رسیدم و ...نقطه
خط به خطم شروع کردی باز

دفتر عمر من پر شده از
واژه های همیشه تکراری
مینویسی توهم شبیه همه
عاشقانه ..که دوستم داری


لیدانظری

ای خاوری که

ای خاوری که
کوچاندن کبوترهایت رابه هفت تویِ سیاهِ غار
تا بر بامِ بلندِ رویاهایت زاغانِ سیاه روی
آیهٔ یأس بخوانند با آسوده ترین خیال.
ای که از شرارتِ نهانت
حتی موجِ طغیانگرِ دریا هم
شور می کند آب را به حلقومِ شیرینترین چشمه
تا زنده به گور شود در خاکت هر رویای رویشی.
ای که از شرجیِ جلگه هایت سنگ هم پوسید
ولی هرگز نشکفت شکوفه ای که
نشانی باشد از بهار.
تُرا که همچون برزخی میانهٔ خیر وُ شر
جان می فرساید عذابت
حتی.... جانی تر از جهنم.
گمانم نیست به آنروزی که
در اثنای شورِ حیات کُشِ دریاهایت
صدفی
بپرورد مرواریدِ عشق را


علیزمان خانمحمدی

این روزها حالِ دلم هم جنس باران است

این روزها حالِ دلم هم جنس باران است
ابری پر از اندوهم و هر روز می بارم
امید را از چشمهایم خام می چینم
در سینه ام از آرزوها داغ می کارَم

من از نگاهِ مبهم آینده می ترسم  
چون سایه ای جا مانده بر دیوار، گمنامم
بیزار از این روز و شبهای پر از تکرار
در انتظارِ اتفاقی نابهنگامم


بر انحنای صورتم بر روی پیشانی
افتاده خطِّ حسرت و خطِّ پریشانی
تاریخ روحم را همیشه  روزگار اِنگار
با خط میخی بر دلم حَک کرده: ویرانی

انگار در این بازه ی پوچ خودآگاهی
در دشت احساسم همیشه زخم می روید
من با خزان بیشه ی‌اندیشه درگیرم
روحم غبار عمر را با اشک می شوید


بی اشک می گریم به این رویایِ بی ایمان
بی داد مینالم به این پندارِ بی اِمکان
من در میان جمعم اما از درون اِنگار
خالی شدم از ریشه های روحِ یک انسان

مهدی رحیمی

گفتم که بر زمین آیم چنین و چنان کنم اما نشد

گفتم که بر زمین آیم چنین و چنان کنم اما نشد
بهر بودنم شادی نمایم چنین و چنان کنم اما نشد

زندگی شیرین و بهترین و زیباترین لحظه هاست
من که اینقدر آسان آیم چنین و چنان کنم اما نشد

لحظه ها را قدر دانم شعر می‌سرایم میخندم
با خنده بر جهان ایم چنین و چنان کنم اما نشد

لب به می بستم تا که شیرینی و گل افشان کنم
اینقدر شیرین برایم چنین و چنان کنم اما نشد

گشت فارغ از جهان این عمر فرسنگ‌ها به دور
چون به گلستان ایم چنین و چنان کنم اما نشد

دوستان قدر لحظه ها تان بدانید خوب خوب
خوب تر جان فزایم چنین و چنان کنم اما نشد

شهر را آذین کنید از بهر مستی و سر مستی یار
چون بر شهر برایم چنین و چنان کنم اما نشد

این شدنها و نا شدن ها لحظه های عمر ماست
دریا این شعر سرایم چنین و چنان کنم اما نشد

سیاوش دریابار

فرشته ی آزادی سایه گستر

فرشته ی آزادی سایه گستر
سراسر میهنم را داد گستر
سرزمینی که تو را ندارد
دانه ها را در باد می کارد
هر بد اندیش وهر نابخردی
خیانت کاران این مرز ایزدی
به تاراج بردند ملک ودل ودین
نمانده چیزی جز نا امیدی اندر  کمین
روزی که باز گردی زلال است آسمان
دوباره رنگین شوند دشتهای این سامان
ز تاراج دزدان دریایی بی نام و نشان

دریا ها تهی گشته ز مهر یزدان
نسل آبزیان زمیان رفت ودریا در اندوه
سفره ها خالی شد و مرد ماهیگر در اندوه
روزی که باز گردی دریا را نور باران کنیم
هزاران گل و ستاره و لبخند در راهت فروزان کنیم

زهره بختیاری

در مسیر عاشقی هر دم مرا رسمی بُود

در مسیر عاشقی هر دم مرا رسمی بُود
مهر تو خواهد که این رسم مرا خنثیٰ کند
گرچه این چرخ و فلک از خلقت تو در عجب
اشرف مخلوقاتی و در عزصه ی این فهم رب


زهرا شعبانی