ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
مرا از عشقت ای مه رخ گذر نیست
رخم بی ماه رویت بی گهر نیست
زتاب آتش عشقت چنانم
که آبی بر تف و سوزم اثر نیست
ز یغمای خیالت بر نگاهم
معاذلله که دیگر رهگذر نیست
به برگ نوگلت ابرو مپیچان
که ما را طاقت یاقوت تر نیست
مرا رویت زکات دیدگان است
برو منکر که بی چشمی هنر نیست
سر آن مدعی را خانه کفر است
که از محراب ابرویت خبر نیست
حوالت گو مکن ما را به شکر
چو لعل دلبرت جانا شکر نیست
ز مروی نکته آموزند عشاق
که چون او بیدلان را نکته ور نیست
رضا عظیمی
از من دعا به جانش کز یاوران سبک جوست
هر یار دیدم آنجا بر جان او دعا گوست
ای دلبر دلاور ما را منه بر این در
کز تو خلاف پیمان وز ما وفا نه آهوست
از آن عتاب تندش میلرزد استخوانم
از این شفای لعلش آسایدم که نیکوست
این گونه ام صلا داد شیخ صفای جانم
بسم الله این معما بسم الله آن سمن بوست
زان گوشه گیر عزلت گشتم چو شاهبازان
تا زاغکان ندانند همچون منی چو یک دوست
ترسم به جان بلبل گز عشق گل نبیند
جز تلخی و حجاب شیخ و حبیب خوش روست
بر بند دفتر دل از خواندنش چه حاصل
رویای بی سرانجام دیباچه ای که صد توست
مروی متن بر این غم کز ناله ات صبوحی
گردید خون و ساقی خندان نشد که بدخوست
رضا عظیمی
یک مشت روبه طماع پیشه ور
یک مشت طوطی نقال بی خبر
پرهای رنگی طاووسیان کنون
بر دم زاغکان شده نقاشی هنر
دردا رمیده غزالان اشتیاق
از نعره سگان هیاهوی بی ثمر
ناز گاوان شکم خواره ببرد
صد نیاز سگ تازی زخطر
رفت از آن ناله بلبل به فلک
که کلاغان زده خونبانگ حذر
سنگ بر روی شکم شیر و کنون
وین شغالان دغل کبک به بر
سر طاقت زده بر دشت غریب
اشتر از قربت خوکان ظفر
مروی این هدهد پرسوخته نیست
زده ققنوس سر از خاکستر
رضا عظیمی
فرزند شبان بی طلوعم
دولاب نهان بی فروغم
قربان عطش بدشت نیرنگ
لب تشنهتر از کویر و کوهم
دلداده دلخوشان بی دل
دستکزن دین فروش کویم
جویان جوی شراب معنا
دریا صفتی نما که جویم
در طلب طلب طلایه دارم
جان مایه جان به جستجویم
بی عشق جمال جان فروزی
جان را چه کنم ز تن چه جویم
مروی ز چه تن زدی ز مستی
بی مستی عشق من چه گویم
رضا عظیمی
نشکفته ام درین دشت یک غنچه از هزاران
با باغبان بگویید احوال لاله زاران
طوفان غم ز هر سو خاکم فشاند از رو
هر گرد بینم الا گرد ره سواران
در درج شادمانی آوای غم تنیدند
گویی که برف محنت ریزد به سر بهاران
گاهی چو گل نشینم کامد شدن نپاید
گه برجهم چو آتش همچون امیدواران
در دور گل به یاد مجموع برگ یاران
باد خزان روان کرد زان اشک جویباران
تنها نه من به دوران پختم خیال خامش
بس خیل خام پختند چندی به روزگاران
مروی مجال عشرت چون گل مجو ز فکرت
وز خون دل وضو کن در بزم کامکاران
رضا عظیمی