ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بگذار مژه بر مژه هایت بنشانم
اینگونه خودم را به کنارت بکشانم
دیدی که نفس گاه به گاهست به سینه؟
اما تو مدامی به تن و روح و روانم
فردا که به دوزخ ببرندم چه خیال است
از لطف خیال تو بهشت است جهانم
گفتند طبیبان که نخور قند و ندانند
شیرینی آن بوسه هنوزست به جانم
پیراهن تو مرز کشیده است به دریا
امشب که وزد باد، ز طوفان زدگانم
گفتم به خودم توبه کنم از شب زلفت
گیسوی سیه وا شد و دیدم نتوانم
باران بزند ، شعر ببارد ، تو نباشی
سخت است از این فاصله من زنده بمانم .
آرمین ضیغمی
بیا ساقی که جانم را به جامت تازه گردانی
مرا مست و خرابم کن زان شراب روحانی
نمیخواهم دگر دنیای خالی از تماشایت
مرا گم کن در آغوشت، در این شبهای طوفانی
دل از هر زخم درمان شد، به نامت شاد و حیران شد
تو هستی معجزه، یارم، به لطف عشق پنهانی
به شوق بوسهای از تو، دل بیتاب و دیوانه
بیا ای عشق جاودانم، رها کن غم ز ویرانی
مرا مست کن ای ساقی، که دل غرق صفا گردد
به نام فاضل شوریده، غزل عشق تو خوانی
ابوفاضل اکبری
آنچنان دلگیروافسردم توازحالم مپرس
ریشه ی خشکیده ام ازمیوه ی کالم مپرس
چون زدم فالی پشیمان گشته ام ازکارخود
بس بکن دیگرتوازاحوال واقبالم مپرس
مثل دیوانه کهی خندان وگه گریان شوم
گوشه ای کزمیکنم حتی زخودپنهان شوم
آنچنان میترسم ازشورونشاط عاشقی
چون ندانسته اسیروهمدمِ شیطان شوم
میروم ازچشم نااهلان خودم راگم کنم
کم دگر بازیچه ی دستان این مردم کنم
گرچه میدانم که راه عاشقی دیوانگیست
پس چراماتم نشستم دل اسیر خم کنم
کریم لقمانی
از چشم به چشمه میچشم چلچهات را
چون چشمکشی، چانه بری، چهرهکُشانی؟
من از تب و در بیخبرت خواب ندارم
ای یار خرامیدهی من، خانه کجایی؟
صبرم که به سر نامده از راهبه بویت
سرد است و منم آتش شوقت که شمایی
سبزا که قسم به سبزیات راست
من در بغلش سبزم و خشکیده کمایی
حقا که قسم به حقیات خواست
شمش است و منم سارق قومت که خدایی
در حصر و ستایش ز خدایم به شمایم
او رفت و منم منتظرش سجده کنانی
صد نامه فرستادم و دانم که بخوانی
پس از قلم گیج و کجم است که جدایی
بنهفتم و خفتم ز همه از نفس تو
نظم از نی من رفت و بگفتم که بیایی
علی عالیخانی
در دشت سینه غم به وسعت دریاهاست
در چهره خموش و در دلم غوغاهاست
ای غم آرامم نِه ، که طاقتم بی طاق است
نابود شدم رها بکن، چه بی پرواهاست
عبدالمجید پرهیز کار
بیان تکلیف را نمی دانم
خود متحیر سرگردانم
میل رفتن هاست نیتم
پای پوشی به پا پوشم
ولی قوت نباشد قدم هایم
به خواست ماندن نشینم
لیکن دگر نیست جایگاهم
دلتنگِ فریاد ها زدنم
اما رخصت این را ندارم
خنده بر دوراهی ها زدم
بی جهت زدند قضاوتم
جامِ چه کنم به دستانم
شد خُلق خوی همیشگیم
پوران گشولی