یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آنچنان دلگیروافسردم توازحالم مپرس

آنچنان دلگیروافسردم توازحالم مپرس
ریشه ی خشکیده ام ازمیوه ی کالم مپرس
چون زدم فالی پشیمان گشته ام ازکارخود
بس بکن دیگرتوازاحوال واقبالم مپرس
مثل دیوانه کهی خندان وگه گریان شوم
گوشه ای کزمیکنم حتی زخودپنهان شوم
آنچنان میترسم ازشورونشاط عاشقی
چون ندانسته اسیروهمدمِ شیطان شوم
میروم ازچشم نااهلان خودم راگم کنم
کم دگر بازیچه ی دستان این مردم کنم
گرچه میدانم که راه عاشقی دیوانگیست
پس چراماتم نشستم دل اسیر خم کنم


کریم لقمانی

من ازاین کوچه گذرکردم ورفتم توبمان

من ازاین کوچه گذرکردم ورفتم توبمان
جای من خاروخسی تازه دراینجا بنشان
غرق وآشفته شوی درره بیراهه ی عشق
همچو اسبی که دگر پاره کند بند عنان
منو سرگیجه واین حسرت ودیوانه شدن
که مزین شده حالم به غمی پوچ وگران
نفس ازسینه تهی گشته نمانده نفسی
مثل خشکیده درختی شده وفصل خزان
یاچودریای خروشان وپریشان شده ای
که شده قایق گمگشته ی بی نام ونشان
میروم قهوه ی تلخت توبه تنهایی بنوش
گرچه مجنون شوی وحال خرابت نگران

بگذارپرسه بزنم درآرامش خیال
که غرق شده درتو
ودرامواج متلاطم سرگردان
کاش میشد شکست سکوت را
شایدفریادبشکافدخستگی هایم
که جاخوش کرده درتندیس بی روحم
اکنون سرگردانم
بانگاهی خمیده به غروب وحسرت طلوع
درفردایی گمنان
که دردهای دیروز وامروز
بردوشش سنگین میبیند
بیا به ساحل ببر این قایقِ بی بادبان
ازدریای متلاطم ذهن

کریم لقمانی

میروم خسته وزار

میروم خسته وزار
تا کمی گم شوم ازدیدهمه
ودگرحسرت خندیدن من رانخورند
چه کسی میداند
غم مهمان شده درکنج دلم
به خیالش که نذری بدهند
یاجشن عروسی برپاست
بیچاره چه داند
این مجلس ختم است ومن میبینم
زین همه مردم نادان ونحیف
که برصورت وبرسربزنن
و وقتِ رفتن
بازپچ پچ بکنندباغیبت
پشت آن تورسیاهی که برسردارند

کریم لقمانی

گر چه گفتم با دلم اینگونه لجبازی مکن

گر چه گفتم با دلم اینگونه لجبازی مکن
من که رفتم باکسی دیگرچومن بازی مکن
دوستت دارم تو میگفتی که ویرانم کنی
له شدم من زیر پا ، اینگونه غمسازی مکن
چونکه دانستی برای تو چنین دیوانه ام
آنچنان کشتی مرا حتی ز خود بیگانه ام
غرق اندوهم تو کردی در دل دریای خود
مثل مجنونی شدم چون همدم پیمانه ام
معنی مهرووفا داری که میگفتی چه سود
این همه نامهربانی ها که میکردی چه بود
تا شوم اینگونه من بازیچه ی دستان تو
روز وشب نفرین کنم برآنکه قلبم را ربود

بازهم افسرده وماتم زده
درسکوتی مبهم وُبی اختیار
بازهم ذهنی پریشان ، دل اسیرو بیقرار
کاش میشدحس کنم آغوش اوباردگر
تاکه کنج خلوَتش نجواکنم من بی گُدار
لیک دانم پاره کرده توردل
تارهاگردم ازاین طوفان عشق
حال ، رشته ی اندوه میبافد دلم
تا به دار آویزد این غمهاودرد
غصه هاچادربه سرخیمه زده برحال زار
بغض هم کز کرده کنج دیگری
وقت رفتن شد ، اما بی هدف
میروم شایدکمی خالی شود
شوروشوقِ اودگر ازخاطرم
گرچه مقصدرافراموشم شده
ومن مجنونم وُگم کرده راه


کریم لقمانی

کم مراافسون بکن افتاده ام دردام تو

کم مراافسون بکن افتاده ام دردام تو
کی بدانستم که میگردم اسیرورام تو
مستی وسردرگریبان راه خودگم کرده ام
من شدم چون شمع ومیسوزم کنارجام تو
آنچنان دیوانه بودم دل به دریا میزدم
گرنبودم . چون کبوتر کی نشینم بام تو
من نمیدانم چرامجنون وحیرانت شدم
چون فرارای گشته عشق ازحال ناارام تو

گفته بودم باخودم . عاقل مگرعاشق شود
بیخبربودم که گشتم اینچنین من خام تو
میروم شایدکه مستی ازسرت بیرون رود
گرچه شیرین ترنمی گردد دوباره کام تو

کریم لقمانی

مبروم تنهاب تنها؛ شایدباخودم

مبروم تنهاب تنها؛ شایدباخودم
تاگم شوم آغوش دریای خیال
میروم تاخستگی ِ عشق را
بیرون کنم ازخاطره فرسوده ام
گوشه ای با واژه های تلخ خود
خالی شوم ازشعروشور عاشقی
مرهمی باشدبرای زخمهای جسم وجان
یافراری گردم ازاین کهنه درد
جاگزارم خاطرات مرده درکنج دلم

میروم ازپیچ وخمها
تا نیابدهیچ کس کاشانه ام
شاید فراموشم شوددلبستگی

کریم لقمانی

دوباره گم شدم درتو، چرادردم نمی یابی

دوباره گم شدم درتو، چرادردم نمی یابی
ببین حال خرابم را، چگونه مست وشادابی
تنیدم درخودم دیگر، رهاکی میشوم ازغم
شدم مانند دیوانه، تودررویای خودخوابی
ندانستم دراین بازی، گرفتاربلاگشنم
اسارت میبرددل را، به عشقی مبتلاگشتم
چنان زاروپریشانم، نباشدراه تدبیری
مراازغم رهاسازید، که دیگر نخ نما گشتم
دگرافتاده ام ازپا، چنین شددست تقدیرم
چومرغ بی پروبالی ، به زندان قفس گیرم
شدم آواره وحیران، چواسب بیسوارم من
وسرگردان صحراها، مکن دیگرتو تکفیرم

کریم لقمانی

گرچه دلتنگم ، نمی پرسد کسی حال مرا

گرچه دلتنگم ، نمی پرسد کسی حال مرا
چون ببینندخنده های نارس و کال مرا
روزوشب درفکرفرداهافقط گم گشته ام
کی کجا دانی که پرپر کرده اند بال مرا
گوشه ای کزمیکنم شایدکه پیغامی رسد
چون که میداند ، دگرازحال واحوال مرا
روبه فالی میکنم ، شایدبگوید سرنوشت
غافل از حافظ ، نداند بخت و اقبال مرا
میروم تاگم شوم با خاطرات دبش خود
بعد من شاید بخوانی لحظه ای فال مرا
در میان آتشم دیگر بسوزد جسم و جان
خنده داردعاشقی چون عشق اَمثال مرا

کریم لقمانی