یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

چه بی اندازه دلگیرم از این دنیای آشفته

چه بی اندازه دلگیرم از این دنیای آشفته
که جز غم در سرای سینه مهمانی نمی بینم
زمین با این همه وسعت شبیه تنگ ماهی ها
دراین وادیِ بی حاصل گلستانی نمی بینم
مسیر زندگی هامان پر از آشوبِ پی در پی
که در برزخ گرفتاریم و پایانی نمی بینم
پر از بغضیم و خسته از نگاه سرد غم هردم
که دیگر در تن آدم دل و جانی نمی بینم
خزان گردید و رفت از دستِ ما امید بودن ها
دراین دشت پر از اندوه ریحانی نمی بینم


لیدانظری

پر شداز عطر تو مشامم باز

پر شداز عطر تو مشامم باز
ای که درمن شکفته ای هر بار
گرچه مهمان قلب من هستی
با نگاهت مرا نده آزار

دلبرانه قدم قدم با من
راه را عاشقانه پیمودی
سالیانه ست پا به پای تومن
میروم تا مسیر نابودی

درنگاهم شبیه یک خورشید
آمدی و طلوع کردی باز
من به پایان رسیدم و ...نقطه
خط به خطم شروع کردی باز

دفتر عمر من پر شده از
واژه های همیشه تکراری
مینویسی توهم شبیه همه
عاشقانه ..که دوستم داری


لیدانظری

طلسم غم به دستان تو بشکست

طلسم غم به دستان تو بشکست

که از عطرت جهانی هست سرمست

چه خوشبخت است آنکه عاشقت شد

بهاری،،باغ عشقت سبزسبزست


لیدانظری

نه سیب سرخ حوا و نه گندم

نه سیب سرخ حوا و نه گندم
نه باران لطیف پرترنم

شرف دارد جهنم تا بهشتی
که دل سازد.. به اشک و آهِ مردم

لیدانظری

بیهوده دل را هرکجا باخود نبر ای دوست

بیهوده دل را هرکجا باخود نبر ای دوست
ناز نگاه هرکه را دیدی نخر ای دوست
دل ارزشش بسیار و تن سرمایه اش عقل است
سرمایه ی تن نیست درتو بی اثر ای دوست
سرچشمه ی احساس ما عشقیست بی پایان
درعشق میبینی هزاران دردسر ای دوست
لطفی کنُ و دل درمسیر عاشقی ننداز
هرشاخه از این باغ باشد بی ثمر ای دوست
گویم ولی حرف مرا باور نداری تو
گفتار من کی می رود درگوش کر ای دوست


لیدانظری

به خداوند قسم عشق چه بی بنیاد است

به خداوند قسم عشق چه بی بنیاد است
هرکه عاشق نشود از دو جهان آزاد است
مَنِ دیوانه جهانم همه از غم لبریز
به چه مانند کنم تن،،شَبَهی درباد است
زده ای آتش خاموش به جانم ای عشق
که به آیینه ی جان هاله ی غم افتاده ست
شبُ و غم‌های من و چشمِ ترو بارانی

با من و شعر و غزل خانه ی غم آباد است
شده ام مثل عروسی که سیه پوشیده
همه جا فرش عزا پهن و اجل داماد است

لیدانظری

من می روم ..اما غزل هایم همین جاست

من می روم ..اما غزل هایم همین جاست
آن عشق زیبای خوش اوایم همین جاست
من می روم اما دلم گیر نگاهت
ها..ای اجل پایان دنیایم همین جاست
با رفتنم آسوده گردد غصه ‌.اما
خود ..آسمانم ..ماه زیبایم همین جاست
هی میزنم دل را به دریای خیالت
آن رهگذر موجم ..که دریایم همین جاست
من نیستم دیگر کنارتو ولی گاه

بنگر به قلب سرد خود ..جایم همین جاست

لیدانظری

گفتی دراین دنیای غم دارم هوایت را

گفتی دراین دنیای غم دارم هوایت را
میخواهم یک شب بشنوم,,یک شب صدایت را
می خواستی یک عمر بامن همسفر باشی
آخر چراثابت نکردی ادعایت را؟
حالا نمی‌دانم چرا از چشمت افتادم
آزرده میبینم نگاه دلربایت را
هرشب درآغوش خودم دلخسته می خوابم
با وعده های پوچ سنجیدم بهایت را
گفتی قدم برفرش تن بگذار بانو جان
دیدم به روی قلب سردم رد پایت را


لیدانظری