ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
این روزها حالِ دلم هم جنس باران است
ابری پر از اندوهم و هر روز می بارم
امید را از چشمهایم خام می چینم
در سینه ام از آرزوها داغ می کارَم
من از نگاهِ مبهم آینده می ترسم
چون سایه ای جا مانده بر دیوار، گمنامم
بیزار از این روز و شبهای پر از تکرار
در انتظارِ اتفاقی نابهنگامم
بر انحنای صورتم بر روی پیشانی
افتاده خطِّ حسرت و خطِّ پریشانی
تاریخ روحم را همیشه روزگار اِنگار
با خط میخی بر دلم حَک کرده: ویرانی
انگار در این بازه ی پوچ خودآگاهی
در دشت احساسم همیشه زخم می روید
من با خزان بیشه یاندیشه درگیرم
روحم غبار عمر را با اشک می شوید
بی اشک می گریم به این رویایِ بی ایمان
بی داد مینالم به این پندارِ بی اِمکان
من در میان جمعم اما از درون اِنگار
خالی شدم از ریشه های روحِ یک انسان
مهدی رحیمی
نمیدانم جهان خالیست یا من چشم و دل سیرم
در این دنیا به جز تزویر دگر چیزی نمیبینم
هوا تاریک و تن عریان و سرما استخوان سوز است
نفیر باد شتابان میزند شلاق و زنجیرم
پر از آشفتگی ها و پر از دلواپسیهایم
من اینجا با خزان بیشه ی اندیشه درگیرم
پر از نیلوفران مست بود، این برکه ی جانم
کنون مردابی از خرچنگهای زار و شبگیرم
نمیدانم چه میخواهم از این دنیای وانفسا
که خود کردم چنین تدبیر ، یا این بود تقدیرم
مهدی رحیمی