یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

هر سوی موج فتنه گرفته‌ست و زین میان

هر سوی موج فتنه گرفته‌ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست...

هوشنگ ابتهاج

هزار سال پیش شبی که ابر اخترانِ دور دست

هزار سال پیش
شبی که ابر اخترانِ دور دست
می‌گذشت از فراز بام من
صدام کرد

چه آشناست این صدا
همان که از زمان گاهواره می‌شنیدمش
همان که از درون من صِدام می‌کند


هزار سال میان جنگل ستاره‌ها پیِ تو گشته‌ام
ستاره‌ای نگفت
کزین سرای بی‌کسی
کسی صدات می‌کند؟

هنوز دیر نیست
هنوز صبر من
به قامت بلند آرزوست

عزیز همزبان من
تو در کدام کهکشان نشسته‌ای...؟

هوشنگ ابتهاج

هوایِ رویِ تو دارم نمی‌گذارندم

هوایِ رویِ تو دارم نمی‌گذارندم
مگر به کویِ تو این ابرها ببارندم

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می‌سپارندم

مگر در این شب دیر انتظار عاشق‌کش
به وعده‌های وصال تو زنده دارندم

غم نمی‌خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی‌گذارندم

سری به سینه فرو برده‌ام مگر روزی
چو گنج گم شده زین کنج غم برآرندم

چه باک اگر به دل بی غمان نبردم راه
غم شکسته دلانم که می‌گسارندم


من آن ستاره شب زنده‌دار امیدم
که عاشقان تو تا روز می‌شمارندم

چه جای خواب که هر شب محصلان فراق
خیال روی تو بر دیده می‌گمارندم

هنوز دست نشسته‌ست غم ز خون دلم
چه نقش‌های ازین دست می‌نگارندم

کدام مست می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشه انگور می‌فشارندم


هوشنگ ابتهاج

ز چاه غصّه رهایی نباشدت هرچند

ز چاه غصّه رهایی نباشدت هرچند
به حُسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی

هوشنگ ابتهاج

چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم

چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم

بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم

بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند

مـ♡ـن هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم

خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش

چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم

بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ
مـ♡ـن دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم

سرم ای ماه به دامان نوازش بگذار

تا در آغوش تـ♥ـو سوز غزلی ساز کنم

به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی

شکوه های شب هجران تـ♥ـو آغاز کنم

با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای

از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم

بوسه می خواستم از آن مه و خوش می خندید

که نیازت بدهم آخر اگر ناز کنم

سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش

خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنمℳ


هوشنگ ابتهاج

دوشت به خواب دیدم و گفتم خوش آمدی

دوشت به خواب دیدم و گفتم خوش آمدی
ای خوش ترین خوش آمده بار دگر بیا

هوشنگ ابتهاج

آری، آن روز چو می رفت کسی

آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟

هوشنگ_ابتهاج

شب بخیر غارتگر شب های بی‌مهتاب من

شب بخیر غارتگر شب های بی‌مهتاب من
منتی بر دل گذار امشب بیا در خواب من

هوشنگ ابتهاج