ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
گفتی اگر دانی مرا
آیی و بستانی مرا
ای هیچگاه ناکجا !
گو کی، کجا بستانمت؟؟!!
هوشنگ_ابتهاج
باز بانگی از نیستان می رسد
غم به داد غم پرستان می رسد
بشنوید این شرح هجران بشنوید
با نی نالنده همدستان شوید
بی شما این نای نالان بی نواست
این نواها از نفس های شماست
آن نفس کآتش بر انگیزد ز آب
آن نفس کآتش ازو آمد به تاب
آن نفس کز شوق شور انگیز وی
بردمد از جان نی،صد های و هی
نی مدد می خواهد از ما،ای نفس
هان به فریاد دل تنگش برس
سال ها ناگفته ماند این شرح درد
دردمندی خوش نفس سر بر نکرد
عاشقان رفتند از این صحرا خموش
بر نیامد از دل تنگی خروش
درد ها را سر به سر انباشتند
انتظار سینه ما داشتند
تا نفس داری دلا فریاد کن
بستگان سینه را آزاد کن
چیست دریا؟چشم پر اشک زمین
در نگاهش آرزویی ته نشین
آرزوی پا گشودن،پر زدن
بر فراز کوهساران سر زدن
چشمه بودن،باز جوشیدن به کوه
دم زدن با آن بلند با شکوه
خویشتن از خویشتن انگیختن
از درون خویش بیرون ریختن
تشنگی نوشیدن از پستان خویش
آب دادن تشنه را از جان خویش...
کوهسارا! زان بلند دلنشین
چون گیاهی در بن چاهم ببین
در شب دریایی خویشم اسیر
گر سراپا گریه ام بر من مگیر
مانده ام با صبر دریا پای بند
ماهتابا بر سرشک من مخند
بگذر از دریا و راه خویش گیر
شیوه دریا دلان در پیش گیر
من همان نایم که گر خوش بشنوی
شرح دردم با تو گوید مثنوی
من همان جامم که گفت آن غمگسار
با دل خونین،لب خندان بیار
من خمش کردم خروش چنگ را
گر چه صد زخم است این دلتنگ را
من همان عشقم که در فرهاد بود
او نمی دانست و خود را می ستود
در رخ لیلی نمودم خویش را
سوختم مجنون خام اندیش را
می گرستم در دلش با درد دوست
او گمان می کرد اشک چشم اوست
گر جهان از عشق سر گشته است و مست
جان مست عشق بر من عاشق است...
ناز اینجا می نهد روی نیاز
گر دلی داری،بیا اینجا بباز...
هوشنگ ابتهاج
نشستهام به در نگاه میکنم ؛
دریچه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی ؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانیام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد ...
هوشنگ ابتهاج
به نستعلیق قرآن می سپارم اشتباهم را
چہ لذت بخش کرده خط چشمانت گناهم را...
هوشنگ_ابتهاج
مرغ دریا خبر از یک شب دریایی داشت
گشت فریاد کشان بال به دریا زد رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
.
.
.
هوشنگ_ابتهاج