یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

درون سینه ام دردی ست خونبار

درون سینه ام دردی ست خونبار

که همچون گریه می گیرد گلویم 

غمی ‌آشفته دردی گریه آلود

نمی دانم چه می خواهم بگویم


(هوشنگ ابتهاج)

نفسم‌ می‌گیرد که ‌هوا‌ هم ‌اینجا ‌زندانی ‌ست!

نفسم‌ می‌گیرد
که ‌هوا‌ هم ‌اینجا ‌زندانی ‌ست!
هر چه ‌با من ‌اینجاست
رنگ ‌رخ ‌باخته ‌است
اندر ‌این ‌گوشه ‌خاموش ‌فراموش ‌شده
یاد‌ رنگینی
در خاطر ‌من
گریه ‌می‌ انگیزد...


هوشنگ‌_ابتهاج

دیر است گالیا!

دیر است گالیا!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا به ره افتاده کاروان
عشق من و تو؟ آه
این هم حکایتی است
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
دیر است گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است

هوشنگ_ابتهاج

با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان

با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان

من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان

هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت
بسر زلف بتان! سلسله دارا تو بمان

شهریارا، تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان

سایه، در پای تو، چون موج، دمی زار گریست
که سر سبز تو باد کنارا تو بمان

شب غم تو نیز بگذرد ولی

شب غم تو نیز بگذرد ولی
درین میان دلی ز دست می‌رود

هوشنگ ابتهاج

به سانِ رود که در نشیب درّه سر به سنگ می زند

به سانِ رود
که در نشیب درّه سر به سنگ می زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست

زنده باش ...

هوشنگ_ابتهاج

تو با چراغ دل خویش آمدی بر بام

تو با چراغ دل خویش آمدی بر بام
ستاره‌ها به سلام تو آمدند : سلام
سلام بر تو که چشم تو گاهوارهٔ روز
سلام بر تو که دست تو آشیانه مهر
سلام بر تو که روی تو روشنایی ماست

هوشنگ_ابتهاج