ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
یاد اون لحظه صفر
وقت خاموشی ابر
لحظهای که خورشیدش خواب نمیشد
باد میباخت دلش
نفسی گرم به شبها میداد
آخه عاشقی تو سرما معنا نمیشد
قلب تو معجزه بود
تو روزای سرخوشی
آخه قلب گرمت تو سینه جا نمیشد
همهُ دنیا رو گشتم
تا ته خاطره رفتم
نوک اون کوه بلند
با یه اسب، همچو سمند
آخه مثل تو، هیچ کجا پیدا نمیشد
مهرداد درگاهی
در حراج خاطرات
آشنایی خوش مطاعیست
آشنا مپندار تو مرا
بیگانه با خویشم بدان
شادیهای ما را روزگار
بازیچه دستی گرفت
بازی مپندار تو مرا
رنجیده از خویشم بدان
افتاده در بیراههها
هی میروم، پس میکشم
راضی مپندار تو مرا
آزرده از خویشم بدان
در کوچههای دشمنی
انکارِ تسلیم میکنم
پیروز مپندار تو مرا
دستها بالا بدان
نزد من اَر میآیی
نرم بردار تو قدم
بیدار مپندار تو مرا
دریای خاموشم بدان
نور از میانه پَر کشید
خورشید خاموشی گرفت
روشن مپندار تو مرا
آغشته با ظلمت بدان
دست نگاه مست تو
دستهایم را گرفت
حاجت روا نادان مرا
محتاج محتاجم بدان
مهرداد درگاهی
ابر بی بارش
نمای آسمان را
زیر چتر خود گرفته
دست برنمیدارد
از این بیهودگی
از زوال دائمی
از این روزهای خستگی
چشم داشتیم که ببارد
تا بشوید رد پای تنهایی
چه دانستم
ندانستم
که این پاییز خشک و
ابر بی بارش
ندارد انتهایی
که این
دلشوره خوابهای طلایی
ندارد فصل بیداری
درمیان این هیاهو
ماندم که بیایی
بسان ابر بهاری
تو بباری تا بشوید
رد پای دوتایی
دست برداریم از خواب
بی حسرت بیداری
مهرداد درگاهی
هی رفت و آمد میکنم
در مرز خیال و خاطره
شب را میرسانم تا به صبح
با چشمهای خسته از
خوابهای خیس و باطله
تنهایی بود زهر مدام
وقتی که بودم
در میان جمع بیفاصله
لحظهها را جمع ساختم
از برای سرخوشی
لیک جمع زندگی بیحاصله
فاش گویم
معبری تاریک بود
کوچه تنگ دلم
که تو آمدی و
روشن ساختی
مهرداد درگاهی
بی صدا
بی صدا
گویا تو هم گریه میکنی شبها
خسته و لرزان
بار زندگی را بر دوش میکشی تنها
مشت میفشاری
بیکلام فریاد میکشی درد را
میرنجی و میمانی
در کنج شب جستجو میکنی نور را
در ظلام شب یلدا
در خیالت نفس میکشی هوای صبح را
ساز زندگی بد مینوازد
اما تو گویی گوش میدهی پینک فلوید را
مهرداد درگاهی
از این آشفتهسرای زندگانی
از این ابر سیاه آسمانی
رهایی ده تو مرا
در سکوت شب
نور ماه از میان ابرها
چشم را نوازش میکند
چنگی بر دل خونینم بزن و
نوای خوش زندگانی باش تو مرا
دست خونآلوده ابلیس جهان
سخت گرفته است بر زمین و زمان
گشایشی در کار فروبسته ده تو مرا
هوا آلوده و سبزه پژمرده
دشت خوابیده
روانش تباهیده
جانی به چشم فروخفته ده تو مرا
مهرداد درگاهی
استوار چون کوه
ایستادی و نشاندی تو مرا
گاه و بیگاه به راه میرفتم
من به بیراهه پِیام بود
که به راه خود کشیدی تو مرا
رنگ عافیت دنیا خواستم
در خرابات بلا بود
هلاکم شب و روز
این قصر شفا بین
که ساختی تو مرا
ساعت تنهایی، لحظه بیخوابی
هرچه گشتم پِی دلدار
نیافتم هیچ کس
دل دیوانهای داشتی
که باختی تو مرا
روز در دست طلوع
شب فروخفته به ماه
دشت خشکیده به راهی بودم
اسب وحشی زدهای بود
که تاختی تو مرا
مهرداد درگاهی
از ته دشت فروخفته به باد
صدای تاریخ در فراز و فرود است
رنج ما
رنج انسان
پایانی ندارد
دست بیدادگر شب
راهی به بیداری روز ندارد
از فراق چشمی فروخفته به اشک
پلک میزند چشمه خونین یار
تنهایی ما
تنهایی انسان
فرجامی ندارد
این دل مست و فروریخته
جز کنج انتظار ماوایی ندارد
مهرداد درگاهی