یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دنیا را حبس کرده ای

دنیا را حبس کرده ای
زیر پلک های کبود و
پشت خاکریز نگاه دنباله دارت؛
عزیز من تو چه می دانی؟
چگونه روزگارم را
مثل رنگ چشمانت
سیاه کرده ای
که هرشب در برابر
هجوم آتشِ مژگانت
میان آغوشِ گُل های اقاقیِ پیراهن اَت
واژه های شعر من همچون سربازان اسیر
خلع سلاح می شدند!


مرتضی سنجری

پیکر شعرهایم را ورق می زنم

پیکر شعرهایم را ورق می زنم
که جای خراش قلم را
پلک های ابریشم گونه اَت درمان می کند،
آه..،
تو نمی دانی؟

چه روزگاری بر من گذشت
که با عطر شقایق زُلف پریشانت
عاشق شعر و موج موهایت شدم،
نه کاوه ام نه آهنگر
اما سالهاست..،
چشمانت همچون خشم ضحاک
تنور آتش دلم را می خروشد،
انگار..،
کمان اَبروهای هلالی اَت
عصیان تند نگاهت را پنهان کرده
میان واژه های خونین جا مانده در گلویم؛
و بر تنِ جام شوکران لب هایم
روی گونه های سُرخ اَت
هزاران درخت انار روئیده!

مرتضی سنجری

قصّه ی دلتنگی شب های سرد من

قصّه ی دلتنگی شب های سرد من
تیتر اول روزنامه های صبح فردا شده بود
از همان روز که تو رفتی و
خبر نبودنت در شهر قلبم پیچید؛
آه..،
نمی دانم چرا چشمانت
واژه های مرا بایکوت کردند؟
که در هوایِ ساکتِ زمستان سرد
دیگر برف هم بند آمده بود
و سکوت لب های خشکیده اَم را
قطره های اشک نگاهم
همچون شعر می فهمید!


مرتضی سنجری

نازنین..،

نازنین..،
انگار کار چشمانت قتل است
قبل از به آویخته شدن کالبدم
حوالی جوخه ی اعدام موهای مِش اَت،
چقدر این کُشتار جمعی را دوست دارم
که سال ها از واژه های
درون گلویم خون می چکد
بر روی قافیه هایی که
در سرزمین آغوش تو
دچار نگاهت شده اند
و تمام شعرهایم تا اَبد
اسیر خنده های مرموز توست!


مرتضی سنجری

عشق اکران می شود

عشق اکران می شود
بر پرده ی شب
زیر خط سیاه پلک چشمانت،
و من تنها
تماشاچی این نمایش زیبا خواهم بود
با چشمانی خُمار؛
کاش هیچ وقت
سکانس های زندگی اَم
به پایان نرسد
که درام عاشقانه ی بوی دستانت را
تا اَبد به آغوشِ
زُلف پریشانِ شعرهایم بکشم!


مرتضی سنجری

غزل های ناقصم را که می خوانی

غزل های ناقصم را که می خوانی
با لبخند می گویی:
در استکان لب پَر چه کسی
واژه ها را خواهد نوشید؟
جرعه ای از نگاهت
گِره می خورد بر لب هایم؛
و با ردیفِ قطره های اشک
در پس پرچین مژگانت
قافیه هایم را غسل می دهی
تا نبض احساس گُل روئیده شود
میان نفس کشیدنِ
شاه بیتِ شعرهای باران خورده
همچون رُمان های عاشقانه ی
ویرجینیا وولف
در برابر قعرِ چشمانت!

مرتضی سنجری

زیبا..،

زیبا..،
در مشام دلتنگی هایم
تو را نفس می کشم
عطرهایت بوی باروت می دهد
و من در جدال چشم هایت
گُمگشته ای هستم
همچون سربازی مفقود الاثر
که سومین جنگ جهانی را
تجربه کرده میان پلک بر هم زدنت،
همین برایم کافی ست
تا زیر آوار مژگانت
تمام شعرهایم تسلیمِ
کمان اَبرویت شوند!

مرتضی سنجری

این روزهای بی باران شبیه درختی تنها شده ام

این روزهای بی باران
شبیه درختی تنها شده ام
میان زوزه های باد
که بر تنم حک شده چوب خط نبودنت؛
هر از گاهی به مشامم می رسد
بوی دودِ هیزم های نم کشیده
وقتی هجوم سیلی تبرِ باغبان ها
شانه های گُداخته ی
زمستان را نوازش می کنند،
بی آنکه آوازِ پرنده های بی خانمان
بر روی شاخه سار ضعیفِ درختان
در گوش بامداد نجوا کنند
غم آسمان نیلگون را!


مرتضی سنجری