یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تو چه دانی که در این بیشه ی تنهایی و غم

تو چه دانی که در این بیشه ی تنهایی و غم
چه هراسی عریان
پسِ هر نغمه ی پندار و سرم خیمه زده
و چو شمعی روشن
روی دیواره ی رگ های دلم پرتو زده
که در این غربت وامانده ی تلخ
شانه ی امن این پیچک خشکیده کجاست؟
راوی قصه ی تنهایی من!
پیله ی گرم پروانه کو؟

کجاست؟
سراب کهنه ی بیگانه ی من!
منِ دیوانه ی من!
تا تو اشک ها فاصله است
تا خشکیدن ولی
فاصله ای نیست ز من
ای تو همان
ارغوانِ جدا مانده از سایه ی من!

محدثه برزگر

دست در دست خیال

دست در دست خیال
من به باغی رفتم
که شقایق هایش
از تماشای رخ ماه تو شرمسار بودند
و قاصدهایش
خبر از رنگ نگاهت به فلک می دادند
من به باغی رفتم
که از آن بوی خوش خاطره را نوشیدم
خاطرت هست هنوز؟
آن زمانی که مرا در نفس باغ رها میکردی؟
راز چشمهای فریبنده ی تو
من را از من گرفت
و فقط خاطره ای ساخت از آن
گهگاهی که دلم
هوس دیدن چشم های تو بر سر دارد
به شقایق نظری اندازم
و اگر بوی تو را هم خواهم
گل یاسی بویم
دست در دست خیال
من به باغی رفتن
که شقایق هایش
همه از دیدن چشم های تو شرمسار بودند
چشم هایی که دگر
"هیچ" ماندست از او
من نمی‌دانستم واژه ی غربت را
تو به من آموختی

محدثه برزگر