ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
گل یاس،
عشق در جان هوا ریخته بود.
من به دیدار سحر میرفتم
نفسم با نفس یاس در آمیخته بود.
" فریدون مشیری"
دل من دیر زمانی ست که میپندارد
«دوستی» نیز گلی ست
مثل نیلوفر و ناز،
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا میدارد
جان این ساقه نازک را
دانسته
بیازارد
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن، هر رفتار،
دانههایی ست که میافشانیم
برگ و باری ست که میرویانیم
آب و خورشید و نسیمش «مهر» است
گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دلانگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بینیازت سازد، از همه چیز و همه کس
زندگی، گرمی دلهای به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
دانهها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج میباید کرد
رنج میباید برد
دوست میباید داشت
با نگاهی که در آن شوق برآ رد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دلها مان را
مالامال از یاری، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند:
شادی روح تو
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه، عطر افشان
گلباران باد
فریدون مشیری
بسی گفتند: دل از عشق برگیر
که نیرنگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است
اما نوشداروست ...
فریدون_مشیری
بعد از تو ، تا همیشه
شب ها و روزها
بی ماه و مهر می گذرند از کنار ما
اما
پشت دریچه ها
در عمق سینه ها
خورشید ِ قصه های تو همواره روشن است.
فریدون_مشیری
ز شـورِ عشـــق، ندانم کجـا فرار کنم!
چگــونه چارهی این جـــانِ بیقرار کنم
بســانِ بوتهی آتـــش گرفتهام، در باد
کجـــا توانم این شعـــله را مهار کنم؟
رسیـــده کـــار به آنجا که اشتیاقم را
برای مــردم کوی و گـــذر هـوار کنم
چنین که عشق توام میکِشد به شیدایی
شگفت نیست که فریـادِ یـار، یـار کـنم!
#فریدون_مشیری
خار خندید و به گل گفت سلام
و جوابی نشنید
خار رنجید ولی هیچ نگفت
ساعتی چند گذشت
گل چه زیبا شده بود
دست بی رحمی نزدیک آمد،
گل سراسیمه ز وحشت افسرد
لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید
صبح فردا که رسید
خار با شبنمی از خواب پرید
گل صمیمانه به او گفت سلام...
گل اگر خار نداشت
دل اگر بی غم بود
اگر از بهر کبوتر قفسی تنگ نبود،
زندگی،
عشق،
اسارت،
قهر و آشتی،
همه بی معنا بود . . .
(فریدون مشیری)
چو گل هرجا که لبخند آفرینی
به هر سو رو کنی لبخند بینی
چه اشکت هم نفس باشد، چه لبخند
ز عمرت لحظه لحظه می ربایند
گذشت لحظه را آسان نگیری
چو پایان یافت پایان می پذیری
مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم
به هر حالت تبسم کن، تبسم!
فریدون مشیری
تو،
همه راز جهان
ریخته در چشم سیاهت!
من همه،
محو تماشای نگاهت...
فریدون_مشیری