ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
مرا بگذار تا دلواپس احوال خود باشم
اسیر سایه روشن هایی از تمثال خود باشم
دلم خالیترین پس کوچه لبریز حیرانی است
غروب هر خیابانی که مالامال خود باشم
نمی فهمد کسی غیر از تو راز قصه ی ما را
تو هم بگذار بعد از این به دنبال خود باشم
بهاران رفت و باید هر دلآشوب خزانی را
به فکر آب و رنگ میوه ی کال خودم باشم
تمام عمر خود را نذر آین کردم که فهمیدم
چگونه لایق ایام هر سال خودم باشم ؟
درون کوله بارم جز غم و خسران نمی بینم
اگر در جستجوی ذره المثقال خود باشم
ببار ای رحمت تا به زیر نم نم مهرت
دمی را جرعه نوش اشک سیال خودم باشم
علی معصومی
بگذار قدم بر در کاشانه ی ما تا
روشن کنی از ماه شبت خانه ی ما تا
در پرتو سیمای تو هر لحظه ببینیم
ریزد سر زلفت به سر شانه ی ما تا
ما خود گره از طره ی زلفت بگشائیم
یارا تو گره از دل دیوانه ی ما تا
خیری برسد از گل زیبای نگاهت
ای دلبر مستانه و دُردانه ی ما تا
نابرده ره عشق به آتش بکشاند
هر شعله ای از جرعه پیمانه ی ما تا
آن لحظه ببینی چه آمد به سر ما
وقتی که شود از غم تو قامت ما تا
علی معصومی
سر به سرم گذاشتی و جاگذاشتی
هر بار روی زخم دلم پاگذاشتی
از بس که سحر نگاهت قیامتست
یک شهر را به آتش سودا گذاشتی
با آن که در غم خود خو گرفته ام
آیا به حال خویشتنم واگذاشتی؟
گفتم که می رسی اما نیامدی
هر روز را به وعده فردا گذاشتی
گفتی چنین شوی آنگونه می شوم
گفتی اگر ... دریغ به اما گذاشتی
محو صفا و فریبایی ات شدم
دل را عجیب غرق تمنا گذاشتی
میخواستم دمی خودم باشم و خودم
زیبای فتنه گر ! تو آیا گذاشتی؟!
علی معصومی
شعر ترم طراوت شب زنده داری است
آرامشم نشانه ی هر بی قراری است
عطر خوشیکه میوزد از غنچه با نسبم
حال و هوای مرحله پرده داری است
دلواپسم اگر شده فردای لحظه ها
از توشه ی نمانده به روز نداری است
در سایه روشن سر تصویر زندگی
آئینه های پرتوی از برد باری است
لایق اگر نبوده دلی در مقام عشق
این عمر بی بهانه برای چه کاری است!
هر میوه ای که باغ مرا را پر ثمر کند
شادانه ای که در دل من می سپاری است
درمان درد پیکره ی سرد آدمی
مرهم اگر به زخم دلی می گذاری است
علی معصومی
نقش آیینه ی دل را خط و خال نظری
کاش میشد که غم از خاطر ما هم ببری
گرچه در چنته دنیا به جز از کینه نبود
هیچکس را نرسد سهمی از آن بیشتری
لب این بام پر از نغمه شوریده چه بود؟
غیر از آواز به جا مانده و یک مشت پری
میخرم ناز تو را ای همه خوبی که تویی
به امیدی که تو هم حسرت ما را بخری
قسمتت این همه زیبایی و ناز است ولی
سهم ما دربه دری بوده و خون جگری
حیرتم برده که در بوم و بری رو به زوال
ما به دنبال تو هستیم و تو آنِ دگری
روزی هرکه مقدر شده در منظر عشق
آن یکی نرگس مست و دگری چشم تری
چه بگویم که سخن هم به درازا نکشد!
توکه از حال دل خسته ی ما با خبری
علی معصومی
تا میله ی قفس غزلستانی از پر است
پرواز هر پرنده تمنای اخر است
زندان به سجده های شبش غبطه میخورد
دیوار خسته منتظر دست لاغر است
خورشید اگر به فکر طلوعی دوباره نیست
در سایه سار حضرت موسی ابن جعفر است
باران بهانه کی کند آنجا که سال هاست
چشم فلک به نغمه تنهائی اش تر است
زنجیر اگر به طاقت پایش فرو نشست
دُردانه ای در آستانه ی تقدیس دلبر است
اینجا حریم خلوت بالحوایج است
اینجا نفس بهانه هر مشک و عنبر است
مشهد اگر به غربت دل می دهد جلا
آهو تر از بهانه ی بال کبوتر است
اینجا به عطر سیب دلاویز دلبران
حال و هوای خاطره باد صرصر است
علی معصومی
از عشق مگر چیز کمی خواسته بودیم
یا آنکه بهشت و ارمی خواسته بودیم؟
دلدادگی و مهر و محبت به میان بود
مستانکی و جام جمی خواسته بودیم
این کبکبه ی چرخ پر آشوب کجا بود!
وقتیکه فقط آه و دمی خواسته بودیم
صد کوچه ی آوارگی و حسرت و اندوه
بیچارگی و درد و غمی خواسته بودیم
ما گمشدگان سحر و نغمه صبح ایم
از نای وفا زیر و بمی خواسته بودیم
ای خرمن گیسوی برآشفته ی جانان
ما از تو فقط پیچ و خمی خواسته بودیم
با ابر پر از رایحه ی ساحت باران
در کاسه هر دیده نمی خواسته بودیم
علی معصومی
روز و شب آوای هق هق می کنم
شکوه از دست دقایق می کنم
لا به لای خلسه تنهایی ام
قصه ها با صبح صادق می کنم
بعد از این خود را برای خاطرت
خوار و بد نام خلایق می کنم
بس که دنبال تو ویلان میشوم
عاقبت از عشق تو دق می کنم
داغ در دل خار در چشمان خود
سینه را دشت شقایق می کنم
در غروبی خسته از آوارگی
جستجوی سمت مشرق می کنم
ساز ناکوک چه دارد زندگی؟
با تو عالم را موافق می کنم
علی معصومی