یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

خود من با خود من کاش

خود من با خود من کاش
کمی مثل تو درگیر می شد
یقه ام را می گرفت
محکم در پی یک تقدیر
یا کمی دنبال تقصیر می بود
ما آزاد زاده شدیم ای دوست
هر چه هست از بند و سیم اطراف ما
در پی زبان این مردم یا
حتی در هوای نفس خویش بود
انکار کن مثل من

هر چه نوشتم و خواندی را
که شاید از تاثیر تقدیر این قلم بود

 علیرضا پورکریمی

به ثمر نمی نشیند آن تیرِ رها، ز کمان

به ثمر نمی نشیند آن تیرِ رها، ز کمان
که خطا می رود همه
نشانه های آخرینم
رازی بین ما نیست ای بی وفا
پس این چیست
نیازِ دل با تو سخن گفتن
که من آنم همیشه تو دانی
و نه آن که می خواهی


علیرضا پورکریمی

مرز رسیدنت به گریه را

مرز رسیدنت به گریه را
من دیوار میکشم
یک گل کم نیست
اما
من دسته گلی
به لبخندت
در قاب عکس روی دیوار میدم
از خانه ام دور میشم
شاید تو را
در کوچه ایی
در انتظار دیدار ببینم
اگر نشد این ماجرا
قسمت به دیدار
به خواب پناه میبرم
شاید تو را در رویا دیدم....


علیرضا پورکریمی

خدا میداند اگر

خدا میداند اگر
تو را سجده کنم
کفر نیست
تن تو را گر
یعقوب
بجای پیرهن یوسف
می بویید
بینا می شد
ببین دلِ گرفتارم را
رو به قبله گر نماز نمی خوانم گاهی
از دلدادگی به دل توست مهربان
اگر یک شبی را به راه معرفتش بمانی
می دانی در زندگی
غیر تو
هر صراطی، مستقیم نیست


علیرضا پورکریمی

درگیر با افکار دل خویشم

درگیر با افکار دل خویشم
نمیدانم کجا و چرا
درگیر این عشق خویشم
تاب انتظار ندارم برای دیدن او
من آنم که
ستم دیده از یار بی وفا
هر چند در پِی
بی وفایی به دل خویشم
هر چند بی وفا به عشق خویشم

علیرضا پورکریمی

تنی گسسته و نیمه جان

تنی گسسته و نیمه جان
پس از نبرد های رو در رو
آشفته و زخمی به خانه بر میگردد
اینجاست که عشق به معشوق
معنایی در این حوالیِ همیشه طوفانی
راه به جاده می برد
درست است که ریخته بر زمین خون هایی
ولی آنکه مداوا میکند زخم ها را
نامی تازه از عشق
از این کویر دل
دوباره و دوباره می برد

علیرضا پورکریمی

یادگار ماند آخرین نگاهت

یادگار ماند آخرین نگاهت
در قابی تو خالی از احساس
من نگاهت را
دوست داشتم
هر بار که ثبت میشد
در دفتری از خاطرات
چشم در چشم این
عکس های قدیمی
من هنوزم به یادت

دل میدهم به پرواز
نگرانم که نگرانم باشی
نگرانم که دلتنگم باشی
هر بار که ساعت ها
متوقف میشوند
هر بار که دل
آرام
بی صدا میشود

علیرضا پورکریمی

زبانم از گفتن ها لال شد بعدِ رفتنت؛

زبانم از گفتن ها لال شد بعدِ رفتنت؛
فلک صبرم را
به دست باد داد
و از ابر سیاه روزگار
سیلِ سیلی ها
نازل شد
سرخ نگه میدارم اکنون صورتم را،

هر چند
ما را آب برده باشد

علیرضا پورکریمی