راه گریزی نبود
عشق آمد و
جان مرا در خود گرفت و خلاص...
من در تو
همچون جزیرهای خواهم زیست...
ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
می دانم
در نهایت من و تنهایی
باهم خواهیم ماند.
او سیگارش خاموش خواهد شد
و
من نیز برای همیشه
خواهم خوابید... .
شیرکو_بیکس
بافنده ای
تمام عمر
ترنج و ابریشم می بافت
گل می بافت
اما وقتی مرد
نه فرشی داشت
و نه کسی
که گلی بر گورش بگذارد
تو باید بدانی
من شاعر
چونان درخت سیب
این همه سیب شعر
برایت به بار می آورم
باید بدانی
آنچه مرا آبیاری می کند
عشق زن است
آفتاب چشمان او
و نسیم حُزن و شور اوست
که مرا
زنده می دارد
شیرکو بیکس