ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
گریه نمیکنیم که میدانیم
بغض زمین تمام نخواهد شد
این قصّه، قصّه نیست! جنون ماست!!
با نقطهچین تمام نخواهد شد...
مهدیموسوی
حس کن مرا؛
که دست برده داخل گیست.
حس کن مرا؛
بر لکههای بالش خیست.
حس کن مرا؛
در «دوستت دارم» در ِگوشت.
حس کن مرا؛
در شیطنتهایم در آغوشت!
حس کن مـــــرا؛
در آخریـــن سطر از تشنجهام…
حس کن مرا؛
حس کن مرا... که مثل تو تنهام!
حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم
بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم».
سید_مهدی_موسوی
خدا نشسته که یک روز کشفتان بکند
بدین وسیله دلش را مگر جوان بکند
هرآنکه منکر اعجاز چشم های تو است
بگو بیاید و یکبار امتحان بکند
غزل شده ست »نمک گیر« تا که بغض مرا
به خنده های »ملیح« تو میهمان بکند
زبان به لکنت افتاده، لکنتی ابدی
که شرح منظره ی عشق را بیان بکند
مهدی موسوی
غمهایمان خلاصه ی تاریخ است
لبخندها و شادی مان زوری
ای کاش شانه های غمت بودم
لعنت به مرز و فاصله و دوری
| سید مهدی موسوی |
دیوار مست و پنجره مست و اطاق مست..!
این چندمین شب است که خوابم نبرده است
رؤیای « تو » مقابل « من » گیج و خط خطی
در جیغ جیغ گردش خفـّاشهای پست
رؤیای « من » مقابل « تو » - تو که نیستی!-
[دکتر بلند شد... و مرا روی تخت بست]
دارم یواش واش... که از هوش می رَ...رَ...
پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست ↓
هی دست ، دست می کنی و من که مرده ام
مردی که نیست خسته شده از هرآنچه هست..!
یا علم یا که عقل... و یا یک خدای خوب...
« باید چه کار کرد ترا هیچ چی پرست؟! »
من از...کمک..!...همیشه...کمک..!...خسته تر... کمک..!!
[ مامان یواش آمد و پهلوی من نشست ]
« با احتیاط حمل شود که شکستنی ... »
یکهو جیرینگ..! بغض کسی در گلو شکست!
سیدمهدی موسوی
تبعید،
قبل و بعد نمی فهمد.
پاییزِ ما ؛
ادامه ی پاییز است.
فرقی نمی کند که کجا هستی.
این آسمان ؛
همیشه غم انگیز است…
سید_مهدی_موسوی
.... فکر میکنم
به گریه در وسطِ
شعرهایی از سعدی ، به
چای خوردنِ تو پیشِ آدم ِ بعدی...