ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
با او میشد دنیا را با همهی نامهربانیهایش نادیده گرفت
میشد به عاقبت کارها نیَندیشید
میشد تلخیِ کتاب مورد علاقهات را تا نیمه رها کنی و پایانش را با کلاغی که به خانه رسید، شیرین
میشد بهتر دید، بهتر خواست، بهتر برخاست...
با او چقدر غیر ممکنها، ممکن بود
با او چقدر من، من بودم
زهرا میرزایی
از صبحِ چَشمانت شروع شد ماجرایم
من عاشقِ این جنگِ بی چون و چِرایم..
جنگی میانِ بوسه, با آن ماهِ رویَت
با لشکری سرشاخ گَشتم, همچو مویَت
دستِ من و زلفِ تو و بادی موافق
بر موجِ گیسویت نشستم همچو قایق
آه از پریشانیِ آن دریای تیره...
چشمم به ساحل بود و بر امواج خیره!
آیا به مقصد میرسم, یا غرق در تو؟
شاید بگَردد روزم از نو, روزی از نو!
آن فلسفهبافی و آن منطقستیزی
اصرارِ من, انکارِ تو, عاشقگریزی
آن روزهای دلهره, آن شامِ مستی
افتادنِ خُم گردنِ تقدیر و هستی
دیگر نه میدانم, نه میخواهم بدانم
از تو, که همزادِ منی دل میسِتانم؟
با قایقِ صبرم در این امواج شادم
عشقت زبان اهلِ دریا داد یادم:
آرام اگر باشی درونت آسمان است
خورشید همواره کنارت میهمان است!
زهرا میرزایی
نمیدانم چقدر میدانی که
برای من (همه چیزی!)
همه چیز یعنی:
آنچه دارم,
آنچه باید داشته باشم
و آنچه در حسرتش هستم!
تو احتیاجِ من, برای تابِ این روزگارِ بیتابی...
زهرا میرزایی
سایهبانِ این کویرِ داغ و سوزان نیستی!
مَن مَنم... صحرایِ بی باران؛
تو بی من کیستی؟
زهرا میرزایی
بوی چوب سوخته میدهی,
بوی جنگلِ باران خورده,
بوی پنجشنبه...
بوی هر آنچه که حالم را خوب میکند.
تو جمعِ سالمِ همه چیزی؛
منم که مُکسرم!
زهرا میرزایی
آوازی که دوست دارم ، میخوانم
لباسی که دوست دارم، میپوشم
منظرهای که دوست دارم، میبینم
تویی که دوست دارم، میـ ...
راستی؛ تو را..
چطور بگویم
تو را...
میخواهم!
زهرا میرزایی
صدایم کن
صدایت آبشاران است
خودِ آوازِ باران است
صدایت مَرحمی بر روزگاران است!
زهرا میرزایی