ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
هوا امشب پر از یاد توست، اگر باران ببارد
دعا کردم برایش، که شبی بینهایت در کنارم بماند
به آسمان گفتم: ای ماه، کجاست آن یار دلانگیز؟
چرا با من نیست، دل شیدا از نور و شادی تهیست؟
صدایی از دور میرسد: دیوانه، یارت غمگین است،
این دل بیتاب، دیگر میل دلداری ندارد، افسرده است
آه ای نگارم، بیقرارم، کجایی؟ خبری از تو نیست،
پرسههای بیهدفم در کوچهها، بیثمر و بینواست
گفتی: جانا، دیوانگی کن، که زندگی بیخطر است،
پس کجایی، ای عشق من؟ که دل بیتو ویرانهام
باران که بیفتد، مرا خبر کن، تا با هم سفر کنیم،
مثل همیشه عشق را بدست آور و باز، از من گذر کن
آه ای نگارم، بیقرارم، کجایی؟ خبری از تو ندارم،
پرسههای بیپایانم در خیابان، در جستجوی توست.
علی سان
دارد از من ، من گلایه خسته از من میشود
آن منِ آگاهِ من ، تسلیم ِ من من میشود
گشته سر تا پای من ، از من منِ من پر غرور
در خیالش من منِ من کرده بر پا بزمِ سور
من منِ من ، کام ِ من را تلخ ِ من من کرده است
من منم این جان من را عاصی از من کرده است
آتشی بر هستیم انداخته این من منم
راه بسته بر منِ آگاهِ با من دشمنم
بسته من من ، چشمِ من روی حقیقت ، وای ِ من
من شده رسوایی ِ تلخِ من ِ شیدای ِ من
هر چه میکوبد من ِ آشفته باب ِ راستی
من من ِ از حق گریزان پُر شده از کاستی
ای تو جان ِ من دریده از غرورِ من منم
پاره کن ، رختِ منیت .... بَر کَن آن را از تنم
ذات من از عشق حق لبریز و من لبریزِ من
نا توان شد این من ِ دانا و شد سرریزِ من
قلب من از من منم سوی تباهی میرود
از منِ بیراه ِ من سوی سیاهی میرود
حال منِ آشفته از دست منیت زار شد
این منیت هایِ من بر جسمِ من آوار شد
باید این من را دهد من با حقیقت آشتی
خالق من روحِ من داده جلا با راستی
من اگر با من نباشد راه خود گم میکند
قصد جان در آتشِ من من چو کژدم میکند
من رَوَد باید پی آنچه که من را لایق است
من همیشه با منِ آگه ز هستی صادق است
رقیه صدفی
بر بالاترین شاخه ی شب یاد تو میدرخشد
من از خاک نداشتن ها
با نردبان خیال
به دارایی رسیده ام
می خواهم از خوشه ی چشمانت
قرصِ خواب بچینم
سحرفهامی
این حیات است که در
ظلمت آن کوچه دوید.
دستپاچه ته کوچه ی
بن بست رسید.
خانه ی کودکی اش دید،
دلش آرام گرفت.
خیره بر برگ درختان حیاط
همه در دست خزان ،
دلش سخت گرفت.
ساعتی قبل که باران زده بود،
ته آن حوض که رنگ را به زمان
باخته بود،
آینه ای تار ،ز ابر نگران ساخته بود.
نگهی کرد در آن، به ژرفای جهان.
رخ پاتال حیات، ته آن حوض نشست.
اشگ و لبخند گره خورده به چشمان حیات،
زیر لب گفت: این زمان بود که بی وقفه گذشت.
کودکی لی لی کنان، و جوانی غافل از عمر و زمان،
کوله بار عیش و عشرت، همگی در خاطره است.
در نهایت این حیات است ،که در قلب حیاط
آخرین لبخندش، ته آن حوض، ماسید و شکست.
معصومه داداش بهمنی.
ممنونم از ارسال شعرهای زیبایتان...
ما رَهروانِ جان سخت از شوق او دَویدیم
چون عاشقی نگون بخت روی مَهَش نَدیدیم
قسمت نشد که یک بار از روی چون بهارش
آن لاله سانْ لبش را با جان و دل بچینیم
غلامرضا خجسته
روح را حواله به باد نسیم بایدساخت
نه با صدای تو یک دم شمیم باید ساخت
شایدبه سرخی چشمت طبیب بایدبود
به صبح روز زیارت نعیم باید ساخت
برای درد دلت مرحمی به عالم نیست
ولی برای تو رسمی کریم باید ساخت
به راه گلشن رضوان میروی آری
بیا که قلب سیاه را رحیم باید ساخت
برای دیدن تو روز و شب نمیخواهم
که دروجودخود عشقی عظیم باید ساخت
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
ولی گدای ز وجودت سهیم باید ساخت
بیا به گوش جهان از غم پرنده بگو
دمی به عشق تو بند را ضخیم باید ساخت
عزیزفاطمه، قبله به سوی تو راهیست
برای تو عشق را صمیم بایدساخت
محمدرضاعزیزیه