یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در جولان جبرِ قانون جهالت

در جولان جبرِ
قانون جهالت

شجاعت ...
تمام قد ایستاد
به حرمت اقتدار کلامت

نور عشق و امید
دلبرانه میرقصید
در عمق سرکش نگاهت

خار خشم بودی
بر دیده ی مترسکانِ حقارت

در تو هزاران زن
تا ابد
میزند فریاد استقامت

ای فروغِ
زیباترین جسارت

رقیه صدفی

دارد از من ، من گلایه خسته از من می‌شود

دارد از من ، من گلایه خسته از من می‌شود
آن منِ آگاهِ من ، تسلیم ِ من من می‌شود

گشته سر تا پای من ، از من منِ من پر غرور
در خیالش من منِ من کرده بر پا بزمِ سور


من منِ من ، کام ِ من را تلخ ِ من من کرده است
من منم این جان من را عاصی از من کرده است


آتشی بر هستیم انداخته این من منم
راه بسته بر منِ آگاهِ با من دشمنم

بسته من من ، چشمِ من روی حقیقت ، وای ِ من
من شده رسوایی ِ تلخِ من ِ شیدای ِ من

هر چه میکوبد من ِ آشفته باب ِ راستی
من من ِ از حق گریزان پُر شده از کاستی

ای تو جان ِ من دریده از غرورِ من منم
پاره کن ، رختِ منیت .... بَر کَن آن را از تنم

ذات من از عشق حق لبریز و من لبریزِ من
نا توان شد این من ِ دانا و شد سرریزِ من

قلب من از من منم سوی تباهی می‌رود
از منِ بیراه ِ من سوی سیاهی می‌رود

حال منِ آشفته از دست منیت زار شد
این منیت هایِ من بر جسمِ من آوار شد

باید این من را دهد من با حقیقت آشتی
خالق من روحِ من داده جلا با راستی

من اگر با من نباشد راه خود گم می‌کند
قصد جان در آتشِ من من چو کژدم می‌کند

من رَوَد باید پی آنچه که من را لایق است
من همیشه با منِ آگه ز هستی صادق است

رقیه صدفی

به نظاره ی ِ افسوس نشسته ...

به نظاره ی ِ افسوس
نشسته ...
اندوهِ نگاهم
هبوطِ ذره های ِ جان را
در رقصِ ناموزون ِ مرک

نسخه یِ اشتباهیِ
کدام درد بودی
که تشخیصِ درست ندادمت؟


رقیه صدفی

اشک هایم می چکد بی ماهِ تابانی که نیست

اشک هایم می چکد بی ماهِ تابانی که نیست
سوز دارد زخم دلِ از درد درمانی که نیست
می‌ برد سَر کاسه یِ صبرِ مرا داغِ فراق
دشتِ دلِ می خُشکَد از قحطیِ بارانی که نیست
سر به زانویِ خیالت می‌گذارد قلبِ من
مست میکوبد طپش از جامِ پیمانی که نیست
میگذارم بر پلِ احساس پایِ خسته را

می شتابم سویِ دلدارِ خرامانی که نیست
می سراید قصه ی رنجِ مرا استادِ غم
می دَرانَد چاکِ غم را از گریبانی که نیست

رقیه صدفی

از ذوق ِاولین دیدار

از ذوق ِاولین دیدار
در مسلخِ بی دردها
رقصیدم
با نگارهایِ خَمّار
از شاخه ی شکوفه ی گیلاس
گرفتم
سراغِ کوچه یِ دیدار
چشم دوختم
بر پیچ ِ انتظار
از طلوع ِ مهرِ خورشید
تا غروبِ احتضار
نیامدی
احساسم
به باخت
کرد اقرار
و اشکِ لحظه ی آخر
تلنگری بود
بر قامتِ اقتدار


رقیه صدفی