ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
وایِ آن دل که بِدو از تو نشانی نرسد
مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد
تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد...
#مولوی
دستی افشان تا
ز سر انگشتانت صد قطره چکد،
هر قطره شود خورشیدی
باشد که به صد سوزن نور،
شب ما را بکند روزن روزن
ما بیتاب و نیایش بیرنگ
از مهرت لبخندی کن،
بنشان بر لب ما
باشد که سرودی خیزد
در خورد نیوشیدن تو
ما هستهی پنهان تماشاییم
ز تجلی ابری کن
بفرست، که ببارد بر سر ما
باشد که به شوری بشکافیم،
باشد که ببالیم و به خورشید تو پیوندیم ...
#سهراب_سپهری
چراغ را نتوانم کشت
که صبح پنجره روشن نیست
به هیچ سو نتوانم رفت
اگرچه جای نشستن نیست
چنان در آینه تنهایم
که غیر خویش نمیبینم
به جستجوی که برخیزم؟
در انتظار که بنشینم؟
ز صبح پنجره نومید
خوشم به باد که خواهد خواند
تو، گرد خانهتکانیها
در آستانه نوروزی
تو را از آینه خواهم راند
#نادر_نادرپور
خواهم ناز کنم و سخن بر راز کنم
عشق دیر باز ، زیبنده تر آغاز کنم
خواهم جان دهم و پرواز کنم
در ره عشق تمنایی پُر آواز کنم
خواهم زندگی و بندگی کنم
ز بودنت شب و روز همرهی کنم
ز محبتت ، خود سرفراز کنم
ز بردن نامَت دلبری اعجاز کنم
شبان گفتا همه داراییم فدایت کنم
گویم خویش فدای تو ومحبّینت کنم
زین همه عنایت و کرامت چه کنم
از بر این همه لطافت ، باز چه کنم
زشجاعت ،جان در رهت عَرضه کنم
ز حقارت ، در پیشگاهت سجده کنم
ز ندامت در محشرت ، من چه کنم
ز خجالت در محضرت ،من چه کنم
محمد هادی آبیوَر
مرا بهار چه حاجت تو در کنار منی
غمی به سینه ندارم تویی که یار
منی
اشارتی تو بفرما کنم نثارت جان
فدایِ چشم قشنگت که بی قرار
منی
بجز تو دل نَدَهم من به کس حبیب دلم
تو یی به هر دو جهان ارج،اعتبار
منی
چرابه خویش نَبالم که در جوار تو ام
میانِ این همه زیبا تویی نگارمنی
بگو که سر بگذارم به زیرپای تومن
تو یی که در همه عمرم چو راز دار
منی
درخششی بَنَما بر من ای عزیز دلم
که همچو ماهِ درخشان به شام تار
منی
چه غصّه ای بخورم من در این جهان صنما
غمی به سینه نشیند تو غمگسارِ
منی
بدان(خزان) به تو ای مه وفا کند
همه عمر
به کس دلی نَسَپارم تو افتخارمنی
علی اصغر تقی پور تمیجانی
تنهاتر از آن نور که در ظلمتِ راز
پنهان شد و از دیدهی جان گشت به باز
هر کس به خیالی شد و از خویش رمید
غافل ز حقیقت، ز سراب و ز مجاز
عقلش به غرور آمد و بسته به خود
در پردهی پندار به دامان نیاز
نفسش به هوس بند شد و گم شد از آن
کو راهِ حقیقت که بر آن نیست فراز
ای عشقِ نهان، تویی که باقی بودی
ماندم که به پای تو شوم خاک و نماز
یاران همه رفتند، چو پروانه به شمع
من ماندهام و سوختهام در تو به راز
امین افواجی