یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

از صبحِ چَشمانت شروع شد ماجرایم

از صبحِ چَشمانت شروع شد ماجرایم
من عاشقِ این جنگِ بی چون و چِرایم..

جنگی میانِ بوسه‌‌, با آن ماهِ رویَت
با لشکری سرشاخ گَشتم, همچو مویَت

دستِ من و زلفِ تو و بادی موافق
بر موجِ گیسویت نشستم همچو قایق

آه از پریشانیِ آن دریای تیره...
چشمم به ساحل بود و بر امواج خیره!

آیا به مقصد میرسم, یا غرق در تو؟
شاید بگَردد روزم از نو, روزی از نو!

آن فلسفه‌بافی و آن منطق‌ستیزی
اصرارِ من, انکارِ تو, عاشق‌گریزی

آن روزهای دلهره, آن شامِ مستی
افتادنِ خُم گردنِ تقدیر و هستی

دیگر نه می‌دانم, نه می‌خواهم بدانم
از تو, که همزادِ منی دل می‌سِتانم؟

با قایقِ صبرم در این امواج شادم
عشقت زبان اهلِ دریا داد یادم:

آرام اگر باشی درونت آسمان است
خورشید همواره کنارت میهمان است!


زهرا میرزایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد