ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
به طوف خاک من گر آن سراپا ناز می آمد
به جوی عمر، آب رفته من باز می آمد
چنان کز شیشه سربسته آید باده در ساغر
به آن تمکین به آغوش من آن طناز می آمد
به صید خویش می کردم دلالت شاهبازش را
اگر از خنده من همچو کبک آواز می آمد
ز امید وصالش بود آهنگ آنچنان بزمم
که بی ناخن صدا از پرده های ساز می آمد
چنان کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم
چه می شد گر بهار عمر ما هم باز می آمد؟
اگر می بود در گلزار عالم نوگلی صائب
صفیر عشق از کلک سخن پرداز می آمد
بارالها تو را سپاس که این بهار را نظارگرهگریم
باشد که در این عید
بیش تر از پیش در قلبمان بذر محبت بکاریم
استوارتر در کنار یکدیگر بمانیم
خورشید را به تماشا روزهای خوشمان بنشانیم
با گذشت هر دقیقه سرمست باشیم
و تمام شبهایمان
شب مهتاب باشد, در جوار عشق.
نوروز باستانی تهنیت باد
یلدا صالحی
خودت بگو که چرا با تو آشنا نشوم؟
که در کـنار تو از بند غـم رها نشوم؟
بـگو چـگونه ببـینم تـو را, ولی فیالفور
نثار حـرکت چـشم تو جانفـدا نشوم؟
به انتخاب خودت شاهِ جسموجان منی
چگونه بر تو ببایست مبتلا نشوم؟
تو خـار مـانع دیدار از زمین برچـین
اگـر مطـالـبه داری برهـنهپا نشوم
عجب رعایت من مینموده ابر خبیث
که بر لطافت مهتاب سینهسا نشوم
شباستیاکههمانجاست,هرزمانومکان
مـوافقِ هـوسِ رنـدِ بیصـفا نشوم
از آسمان نم شوقی به تشنهلب نرسید
لذا مزاحم باران دیدهها نشوم
خیالمن همه ساعاتِ روز وصف تو بود
اگـرچـه در قـفس تنـگ واژه جـا نشوم
خودت مرا ز رفیقانِ جان جدا کردی
برون بیا که گلوگیرِ طعنهها نشوم
محمد مهدی کریمی سلیمی
به مرغِ دریایی , هم
نمی گویم
پیشاپیش
می رود
به ابرها می گوید
بارانی
چون اشک می بارد
وَ
زُلف شکوفه ها
پریشان می شود ...
ناصرخانی
نمیدانم چقدر میدانی که
برای من (همه چیزی!)
همه چیز یعنی:
آنچه دارم,
آنچه باید داشته باشم
و آنچه در حسرتش هستم!
تو احتیاجِ من, برای تابِ این روزگارِ بیتابی...
زهرا میرزایی
در مذهب ما هیچ نگنجد به جز یار
ما مشرک محضیم, بر این سجده گرفتار
گر کفر نباشد همه عمر به ثناییم
گر ذکر تو کفر است ,خوشا مذهب کفار
از ترس خدا بود اگر اینان به دعایند
ما هیچ نترسیده و جان بر سر دلدار
ای شیخ به عبایت , نکنی سرزنش ما
ظاهر نکنیمچون تو از این مسئله اسرار
در مسلک ما دلشدگان ,دل چراغ است
دل مخزن عقل است و عقل است به انکار
در روز قیامت که میزان دل ماست
وای گر که دل لب بگشاید به گفتار
پا پس نکشانیم از این معرکه خون
صد بار اگر سر ببازیم به تکرار
حسین_وصال_پور