ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
ای کاش که لببستهی دستان تو باشم
موضوع بههمخوردن مژگان تو باشم
آغوش تو سرزندگی باغ کویری است
ای کاش که شهزادهی ماهان تو باشم
هرکس به قدمگردی راهی است مخیّر
من محو تماشای دوچشمان تو باشم
از مرحمت آینه خرسندم و این بار
غمخوار ترکخوردن ایمان تو باشم
یک گوشه زدم ریشه, زمستان شده اما؛
واجب شده مستأجر گلدان تو باشم
باید که بشویم ورق از گردش خودکار,
ای شاعر بالفطره, غزلخوان تو باشم
محمد مهدی کریمی سلیمی
مرا ببوس, که با بوسه تا خدا بروم
مرا بخواه, که همراه خندهها بروم
تو مدّعای منی, از همیشه تا به ابد
خودت بگو که در این راه تا کجا بروم؟
به شـوق دیـدن صـبحت در انتـظار شبم
که از بِدایت دنیا به منتها بروم
هدف که دیدنِ چشمانِ پرحرارت توست
بـدون دغـدغه, بی چـون و بی چـرا بروم
سـراغ داغیِ نـوکتـیزِ وعـدههایِ هـوس
دلم تپیده نباید برهنهپا بروم
اسیرِ دردم و پیچان به میلههای قفس
هنوز منتظرم تا از این سرا بروم
بریز قصۀ (مهدی) به کام سرخ ورق
تو غا و زای خودت باش, من به لا بروم
محمد مهدی کریمی سلیمی
خودت بگو که چرا با تو آشنا نشوم؟
که در کـنار تو از بند غـم رها نشوم؟
بـگو چـگونه ببـینم تـو را, ولی فیالفور
نثار حـرکت چـشم تو جانفـدا نشوم؟
به انتخاب خودت شاهِ جسموجان منی
چگونه بر تو ببایست مبتلا نشوم؟
تو خـار مـانع دیدار از زمین برچـین
اگـر مطـالـبه داری برهـنهپا نشوم
عجب رعایت من مینموده ابر خبیث
که بر لطافت مهتاب سینهسا نشوم
شباستیاکههمانجاست,هرزمانومکان
مـوافقِ هـوسِ رنـدِ بیصـفا نشوم
از آسمان نم شوقی به تشنهلب نرسید
لذا مزاحم باران دیدهها نشوم
خیالمن همه ساعاتِ روز وصف تو بود
اگـرچـه در قـفس تنـگ واژه جـا نشوم
خودت مرا ز رفیقانِ جان جدا کردی
برون بیا که گلوگیرِ طعنهها نشوم
محمد مهدی کریمی سلیمی
بدنت را به چه تشبیه کنم بد نشود؟
فکر دنیاست کسی مثل تو آرَد, نشود
واژه یاری نکند تا که بیانت بکنم
صفر را هرچقدر جمع کنی, صد نشود
بخت من پیـچبهپیـچ است؛ ولیکن هرگز
همچو موهایتو ایدوست, مجعّد نشود
مستی چشم تو را عقل پسندید و بگفت
هر گدا صاحب این ثروت بیحد نشود
من و نازت نکشیدن؟ چه کسی تهمت زد؟
مؤمنت خواهنخواهی ز تو مرتـد نشود
عشق اگر خام کند, سوختنش در راه است
بـاش تـا بـایدِ این مرحـله شـاید نشود!
عاشقی سنگ بزرگی است که سر میشکند
عاشق آن است که دلسرد و مرّدد نشود
(مهدیا) هرچه جز او, از قلم انـداز و بگو:
دل که شد بسته به او, باز مقیّد نشود
محمد مهدی کریمی سلیمی
در چشم گردباد گریزی ز جبر نیست
منعاشقتشدم, چه بگویم که صبر نیست
انـدام توسـت منـبع هر فصـل هنـدسه
اعـداد این معـادله مشـمول جبر نیست
کم طعنه آر ای زن اشـعار دوردست
فخر از اسیر عشـق تو بودن که کبر نیست!
خوشچشم و خوشقیافه زیادند و رنگرنگ,
هر یال زردرنگ که یال هژبر نیست
عریان شـدم کـه تیـغ نگـاهت ببرّدم
این سینه پیش غیر تو اصلاً ستبر نیست
جزمن که ماندهاست هواخوات ای صنم؟
آنقدر کشتهای که نوشتند: (قبر نیست)!!!
با (مهدی) از حکایت باران نوشتهای
در این کویر تشنه نشانی ز ابر نیست
محمد مهدی کریمی سلیمی
عاصی شدم از دست دل خوشهیجانم
ای کاش خودم را به تو امشب برسانم
پیچک شده موهای تو ای بید مجعّد!
دستی نزنم؟ وای! ببینم, نتوانم؟!
اصرارنکردن نهفقطسخت, عجیب است!
سرسختترین عضو گدایان جهانم!
یک شعر نخواندم که برایت نسرودند!
این قدر ادیبانه به آتش نکشانم!
گفتی که چرا دور تو هِی در تب و تابم
از این که جوابم بکنی دلنگرانم
پرسیدهای از سن من و... ساده بگویم:
همراه تو صدسال دگر نیز جوانم
یک بوسه فقط گرمی لبهای تو باشد
دلگرمترین مرد غزلخوان زمانم!
محمد مهدی کریمی سلیمی