یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست

دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست
بر لبش جام شرابی و سبویی در دست

گفتم نکنی شرم از این می خواری؟
گفتا که مگر حکم به جلبم داری؟

گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟
در روز جزا وعده به اتش کرده؟

گفتا که برو، بی خبر از دینداری
خود را به از باده خوران پنداری؟

من می خورم و هیچ نباشد شرمم
زیرا به سخاوت خدا دلگرمم

من هرچه کنم گنه از این می خواری
صد به ز تو ام که دائماً هشیاری

عمر زاهد همه طى شد به تمناى بهشت
او ندانست که در ترک تمناست بهشت

این چه حرفی ست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت

دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد، همه دنیاست بهشت

(صائب تبریزی)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد