یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شب است و دم کنم شعری ، اجاق آه تا گرم است..

شب است و دم کنم شعری ، اجاق آه تا گرم است..
بریزم بذر غم ما بین سنگ صبر ..
کنم سوده به سان آرد ..
که امشب آسیاب سینه را من چرخ گردانم..
تنور حسرت و سرخوردگی آتش فروزان است ..
امشب در کباب است ناجوانمردانه
اشعارم ..
سپهرم رنج باران است ..
به دریای نگاهم کشتی حسرت ،
شکافد موج طغیان ام
گرفته آفت تشویش ، کشتزار ذهن مکارم..
منم بر مرکب نیمایی خود ، تا طلوع نازک اندامی به چنگ مغرب ظالم کنم آهنگ خون سازی..
شب و هنگام
واژه چیدن
ما شد..
سحرگاهان خلیده جان ما بنگر..
اگر سوته دل از آبادی دردی ..

یاسر شفیعی

چراغ ظلمت شب میشود روشن

چراغ ظلمت شب میشود روشن.
غزلها گریه می پوشند.
هوا پر گشته از خفاش های بغض.
نفس ها چون ملخ در پنجه ی خفاش می‌میرند.
زبانه می‌کشد آتش سرای آه تا افلاک افکار ام.
خروشان است سرشک ام ، در میان شیشه ی قلیان چشمان ام.
به کفش خنده ام ریگی ست ، می لنگد.
دلم اخبار داغی شد ،
زبانها تاول آوردند.
هزار آتشفشان کینه از دنیا. به من خاموش و آماده.
من از پس لرزه های هق هق خلوت ترین شبها
به پیشانی
خطوط مبهم آورده.
من از اول ترین آخر
سرود سرد می دوشم.
نبین این گونه ها چون ساحلی آرام‌ خوابیده،
بیا در نیمه شب
بنگر تو موج وحشی طوفان چشمانم
چه می کوبد بر این آرامش مسکین بی مادر.
یتیم است آرزوهایم.
عقیم است دلخوشی های ام.
عقاب پیر رویای ام ،به تیر دهر زخمی شد ،
خوراک کرکس تشویش گردیده.
تو گویی بخت و اقبالی که بر جان میکنم وارونه پوشیدم.
ز کوه دلبری خاکستری
مانده ، میان منقل
دلواپسی هام.
تبرهای جفا ،
زد ریشه ی عزم و توانم را.
چنان شعب ابی طالب اتاق کوچکم گشته،
به جای عهدنامه میخورد جانم ،
ولی نه موریانه،
جبر بی انصاف
دزدانه.
صدای شیون و ناله
ز مغز استخوان آید .
چقدر می‌سوزم از سرما.
به روی شاخسار شعر من ، وقت بهاران ،
غنچه ی پاییز می روید.
و با تنهاترین من
می نشینم
در شلوغی های بی کس.
می شمارم وعده های
حضرت یکتا.
عزادارم
عزادارم
برای مرگ آن فردا.


یاسر شفیعی

این دل است جانا،مسافرخانه نیست

این دل است جانا،مسافرخانه نیست
خانه شیر است و روبه لانه نیست

گل فراوان است و رنگارنگ بیش
صبر،گل داده که این گلخانه نیست

میبردمست هوسبازی دلی در خلوتی
کوچه گرد است دل ولی دیوانه نیست

بارها تاپای جان آتش گرفت وسوخته
شک ندارد درجهان عشقی دل پروانه نیست

زیرسقف بی ستون آسمان خوابیده است
دل یقین دارد به دنیا بی بلا کاشانه نیست

غم اگر سبز است و خرم در دلم دارد حساب
هیچ سبزی در جهان بی ریشه و بی دانه نیست

شب که می افتد به چاه نیستی خور جهان
در طلوعستان نی، آواز وی مستانه نیست

چون شباهنگام میدارم، شمارش زخم جان
جمله از یار و رفیق است،ردی از بیگانه نیست

بوف منحوس است در گفتار خلق بی‌خرد
باور اینان کج است تقصیر از ویرانه نیست

ریشه ی مو فاسد است ،غمگین میگردد کسی
تاسی خلق خدا از پنجه های شانه نیست.


یاسر شفیعی