یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دلــم شکســته و از بهــر او ســفر کــرده

دلــم شکســته و از بهــر او ســفر کــرده
ز هشتی صحن و سرایش به او نظـر کرده

رضــا خــدای عشــق و پنــاه مــا باشـد
کــرم نموده ز مهرش خودش طلب کرده

بــه پــای پیــاده میــروم مــن ره اربــاب
چـو خادمی بـه آسِـتانش کمی ادب کرده

چــو بــارگاه عظیمــش نظــاره ات اُفتــاد
بــدان کــه رضــا را خـدا رضــای حق کرده

چـو پرچـم شیعه ببینی کنـار هندی و چینی
ز هجرتـی کـه رضایش نموده قد علـم کرده

خـدا رضای خــودت را رضـای حضـرت او دار
کــه وعــده شـفاعت زائــر، رضــا کـرم کرده

کاظم بیدگلی گازار

بــود گرگــی گشـنه و زار و نحیـف

بــود گرگــی گشـنه و زار و نحیـف
بــی غذایـی کرده بود او را ضعیف

گشت میزد تــا بیابـد لقمه ای
قسمتی از لاشه باقیمانده ای

عاقبــت چشــمش کنــار بیشــه زار
قاطری دیـد همچو خود فرتوت و زار

چنــد بــاری دور قاطــر بی قرار
پرسه زد شاید بدست آید شکار

قاطــر اما ترس خــود مخفــی نمود
بـی جهـت شادی و سرمسـتی نمـود

آخرش گفتا که ای مفلوک ییر
بی جهت چندی خودت کردی اسیر

ســخت جانــی هستم و محکم بدن
جـان دهی گـر حمله آری سـوی مـن

گرگ که زیرک بود و عالم بهر کار
با تبسم گفــت : ای آل حمــار

غصــه ی بیــکاری مــن را مخــور
تـو بگرد و هرچه میخواهـی بخور

مــن نــدارم کار خاصــی مهربــان
از پی اَت آیم همی چــون ساربان

قاطـر اما دستِ آخـر خسـته شـد
گوشه ای بنشست و چشمش بسته شد

فرصتی گیر آمد آن درنده خوی
تا خودش را افکند بر روی اوی

شــد مثالــی قصــه ی امــروز مــا
نقــل گــرگ و قاطــر ایــن ماجــرا

گـر بخواهـی صیـد خـود آری بدسـت
صبــر بایــد تــا دمــی پایـش ببست


کاظم بیدگلی گازار

گفتم این مرغ دلم شوق پریدن دارد

گفتم این مرغ دلم شوق پریدن دارد
بر تن و سینه ی خود جامه دریدن دارد

همچو یوسف بکند جلوه گری در بازار
عاشقی منتظر و قصد خریدن دارد


کاظم بیدگلی گازار

رفتم بنشستم بَرِ جمعی زاهد

قال رسول الله (ص)
إِنَّمَا بُعِثْتُ لِأُتَمِّمَ مَکَارِمَ الْأَخْلَاقِ

رفتم بنشستم بَرِ جمعی زاهد
بر آنچه شنیده در عبادت جاهد

دیدم همه در فکر صلاتند و زکات
تا روز قیامتی دهد سَجده نجات

گرما بزد و نفس به من تنگ نمود
اُفتان بشد آن قامت و آن قد عمود

رفتم به کناری که نفس ساز شود
موسی بشوم در ز وسط باز شود

گفتم به مراقبش برادر گرم است
تا فکر نکند این عرقم از شرم است

دیدم شِمُرد دانه تسبیح اش باز
بی آنکه کند لطف و کمی در را باز

برخواستم و زیر بغل بردم کفش
بی آنکه دَمی را بکنم چون او نقش

کِی بهر عبادت فلک و شلاق است
خاتم هدفش مکارم الاخلاق است

کاظم بیدگلی گازار

کار دنیا را ببین، این گردش اعداد را

کار دنیا را ببین، این گردش اعداد را
میکند مویت سفید ، بر آن وزآند باد را

نور چشمات شود خاموش یا سویی ضعیف
تا برد از دیده ات روی عزیزان یاد را

آسیابی را که دائم لقمه ات درگیر کرد
تا بگفت دردش کشیدی ناله و فریاد را

خم شود قامت چو بیدی بعد آن سرو بلند
بر زمین بینی چو برگی پیکر همزاد را

ساعت قلبت دگر آن ساعت پر کوک نیست
گاه و بیگاهی بخوابد لحظه های شاد را

می روی در گوشه ی تاریخ اذهان عموم
کس نگیرد گوش اگر دائم براری داد را

کاظم بیدگلی گازار

عزم سفر کرد پدری با پسر

عزم سفر کرد پدری با پسر
خودش پیاده پسرش روی خر

از پس طی کردن کوه و فلات
خسته رسیدند به اول دهات

گفت یکی از اهالی ولایت
خجل شوم چو بینم این حکایت

پدر به پیش و خسته از زمانه
پسر نشسته روی خر زنانه

خلاصه حرف این و آن را شنید
و چاره جز عمل به آن را ندید

راه گرفتند و پدر روی خر
به پیش رو راه برفتش پسر

تا که رسیدند به کلاتی دگر
صورتشان خسته ز راه سفر

ز دور و اطراف همی مردمان
به دست خود آندو بکردند نشان

یکی دلش سوخت به حال پسر
و دیگری طعنه به کار پدر

یکی بگفت خرت که پر توان است
تو پیری و این پسرت جوان است

هر دو نشینید به پشت حمار
به حال اونیست چه میزان سوار

خلاصه رفتند به آن شکل نو
هر دو سوار و کس نبودی جلو

تا که رسیدند به جمعی جدید
پدر ز هر کس سخنی را شنید

گفت یکی هر دو شوید پیاده
گفت دگری خلاف این اراده

خسته بشد پدر ز این اَراجیف
ز حرف مفت و گفتن تکالیف

گفت به پسر که گوش خود را بگیر
تا نشویم به حرف اینان اسیر

آنچه که خواهیم همان را کنیم
نه اینکه خود اسیر اینان کنیم


کاظم بیدگلی گازار

رفتم که شود باز، دل خسته ی بیمار

رفتم که شود باز، دل خسته ی بیمار
ناگه به نگاهم بشد این صحنه پدیدار

لختی بنشستم و شدم محوِ تماشا
ظاهر عملی ساده ولی مسئله بسیار

مردی بگرفت آجر و انداخت به بالا
بنّا بِسِتاند آجر و چیدش لب دیوار

آندم که نچیدش نفرستاد دگر را
این نکته مرا کرد به خود واقف و هوشیار

خالق برساند به کَفَت تا برسانی
بر خلق دگر زآنچه رسد از زر و دینار

این چرخش روزی که بگفتم مثلش را
بر گوش بِنِه تا بشوی آگه و بیدار

کاظم بیدگلی گازار

با طناب دگران چاه روی در چاهی

با طناب دگران چاه روی در چاهی
بر مراد دگران راه روی در راهی

از دکان دگران دخل تو را سودی نیست
گندمت را دگران برده تو پا در کاهی

کاظم بیدگلی گازار