یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

عجب صبری خدادارد،

عجب صبری خدادارد،
خورشید وماه، درسما دارد
آن هنگام درظلم وشبی تاریک
بشر درخلقش این جفا دارد
عجب صبری خدادارد

آه افغان ،زظلم این انسان
که دل هاگشته است حیران
چشم هاباز و مغزها ویران
دهان ها بازودست هالرزان

عجب صبری خدادارد

یکی ازفقر، چوبید لرزان است
یکی ازمست دارایی،چو عُریان است
همه گشتن تماشاگر ،بجز آنکه بیداراست
دنیاندید،چنین ظلمی درحقِّ غریبان است
عجب صبری خدادارد

یکی گُشنه یکی تشنه
یکی بجام شراب ،دل بسته
یکی رقصان برروی این کعبه
حاکمش زور و ،لبش بسته
عجب صبری خدادارد

یکی جان داده ،در خانه ویران
کودکی ازترس گشته، بی جان
مادرِ کودک ،آه وناله وگریان
چشم ها دیدن، هزاران آدم بیجان
عجب صبری خدادارد

همش آه و جسدها غرقِ درخون است
یتیمان بی پناه،مانده درآتش وخون است
عجب صهیون بی رحم  چومجنون است
اعراب گِردسلمانند ،با آوازِ رَقصون است
عجب صبری خدادارد

عجب صبری خدادارد
که دل های وحشی رانگه دارد
کُشنِ زن وبچّه بخدا جفا دارد
هی دعا خوانند،دعا کردن صفا دارد
عجب صبری خدادارد

ای (ولی) رمز ورموزی این جهان دارد
عجب لائیک برای خود امان دارد
صهیون عجب حامی درغربِ جهان دارد
کُشد مسلمان ،مسلم راکه حیران  جان دارد
عجب صبری خدادارد،

ولی الله قلی زاده

شب یلدا، چه شور وباصفابود

شب یلدا، چه شور وباصفابود
کوهایش سپید،سرماوصدا بود

شب یلدا شبِ،  عشق ودور هم بود
کُرسی بادورهمی اش، زیبا ورفاه بود

شب یلدا دِرازو، پُرزقصّه ورهابود
تولد عیسی هم، درشبِ یلدا بود


پدرو مادربزرگ، بالب وخندان رو
آغوشش باز، دل هاشان باصفابود

لبو وتخمه شور،باقُل قُلِ سماور
دوربخار هیزمی ،حرارت دل با گرما بود

پدر بزرگ باشعرِحافظ ،وقصّه هایش
هیاهوی بچّه  قدونیم قد باصفا بود

مادربزرگ وآشِ ، شبِ یلدایی اش
چِک چِک شیر سماور،آهنگش دوابود

حال بااین گرانی وتورم دُلاری
نخورده انار وپسته، شرم وحیا بود

فقط از آن شلوغی، قدونیم قد
ماندن مردُمی که ،قَدّاشان دولا بود

شبِ یلدا مانده با عجزِ هندوانش
آنکه آورداین سخن، گویا بیحیابود

ای (ولی )شعری بگو درشبِ یلدایی
نه گلایه، نه گریه ،خنده دریلدا بود

ولی الله قلی زاده

درقفس باشد پرنده بال میخواهد چکار؟

درقفس باشد پرنده بال میخواهد چکار؟
آدمِ بیکس باشد مال میخواهد چکار؟

باحقیقت زندگی کردیم واین شُد آخرش
این دوروز زندگانی فال میخواهد چکار؟

اوکه در خلوت بسیلی صورتش را سُرخ کرد
گونه های سُرخِ سیلی ، چال میخواهد چکار؟


عُمرما رفت کنار قبر ما گُل کاشتن
آدم مُرده گلِ هرسال میخواهد چکار؟

باغ بی آب وعلف باشد چه خواهد آرزو
باغبانش میوه های کال میخواهد چکار؟

اوکه درظاهرندارد چو رُخ دلبر نَما
درکنارِ کُنج لبها خال میخواهد چکار؟

اوکه دانه دانه شُد موهای مشکی اَش سپید
درمسیر بادو باران ، شال میخواهد چکار؟

ای (ولی) دانی که این رسم ورسوم زندگی است
خواند یا نخواند فاتحه سئوال میخواهد چکار؟


ولی الله قلی زاده

آرزوداشتم دنیا،پر از عشق وفابود

آرزوداشتم دنیا،پر از عشق وفابود
دنیای کوچک ِ ما، پراز صلح وصفا بود

نه این دنیای که  پُر ازجنگ وننگ وکینه
دلِ ها شادولبا خندان، خالی زجفا بود

هرچه در دل داشتم  وهم وخیال بود
گویا هرچه ما   پنداشتیم  بادِهوا بود

گرگ ومیش مثل سایه دنبال ما بود
نور بود اما سایه اش همراهِ ما بود

نمیذاشت بچشن طعم گرم و مهربانی
از آن  نوری که اصلش ز خدا بود

کاش دنیای قشنگ ما خالی زطمع بود
همه مردم باهم     درصلح وفا بود

کاش کینه وحرص وحسد هرگزنمیشُد
هرچه بود عشق ومحبت در بینِ ما بود

نه سِتم بود و نه سُرخ وسفید نه سیاهی
همه یکرنگ و بی ننگ ،خالی زخطا بود

کاش همه ی دل ها ،رحم ومهربان بود
نه غارت بود نه دزدی همه دردا دوابود

کاش صهیون خودرابرتر نمی داشت
کُشتن هرآدمی کارش قهربا خدابود

ندانم چرا اعراب اینگونه بی خیالند
گویا عالَم وعالِم در خوابِ ناروا بود

کاش یکی می آمد واصلاح میکرد
زن وکودک کُشی  کار بی حیا بود

کاش مردم این جهان کاری میکردند
گر نگاهشان به آنها، بدونِ  ریا بود

کاش گرسنگی وتشنگی ابزارنمی شد
که صهیون  کارش، پَست وناروا بود

کاش زمین خدا، به  کس زندان نمی شد
آنهم زندانی بزرگ ، این کار اصلش جفا بود

خانه  وزمین و پدر ،ازدست گرفتن
فدای قبله ای شُد،که در جایِ قصی بود

کاش همه پیامبران ،باز آین به قُدس
تاببینن قُدس  ، گویا زمین نینوا بود

کاش بکربلا آب نمی بستن برویِ کسی
تاریخ تکرار نمی گشت،غزه بی بلا بود

برخی غربیانِ بی رگ وریشه در خیالند
بدون صهیون وامریکا ،جهان باصفا بود

جمع گشتن وزدن سازمان هایِ زیادی
ندانستن مِلل  و..جایش دراصل خطا بود

کاش( ولی) روزی می آمد صاحب اصلیِ ما
آن وقت دنیایِ ما پُر از صلح وصفابود...

ولی الله قلی زاده

دولب بردیده، دوابروی کمان داری

دولب  بردیده، دوابروی کمان داری
عجب عشقی، توبرچهره نهان داری

گرچشم بجمال اُفتد،  آتشِ جان افروزد
جان ز حلق بر آید ، که عشق جان داری

عجب حوری ،  بپا کرده ای هیا هویی
گویا چو پری ،غنچه بشگفته لبان داری

لب ولبخند تو بر ما ،ارزد به این و آن والا
دنیارا شگفت آورد ،گویا رگِ زیبادِلان داری

گرروزِ روزگار آید،بروفق مرادِ من وما
حاصل ش شُد برما ،که چهره عیان داری

عجب حس وهوایی تو،عشقِ باصفایی تو
دل بعشقت باصفا گشت، خوش بیان داری

خوش بحال آنکه ،در خال وخیالت گشت
خیالم درخیالت گشت،که حالِ نوش جان داری

نوشِ جانت باد،عشق وعاشق درکنارت باد
روزگارماکم عشق بود ،توعشقِ روان داری

ای( ولی) درجهان هرکس قسمت ی دارد
قسمتِ ما سهم نداشت ،ولی توسمِّ جان داری

ولی الله قلی زاده

مردم هر دوره ، از روز و روزگار

درجوانی دل  وروح ، بی تاب بود
خدایِ جوانی  ساده و همیاب بود

دل عشق وصفا ،چشم هایم پاک پاک
گر اطاعت به عبادت  ،دُرّی نایاب بود

دررکوع وسجده ام ،بی غلُّ غَش
هرچندباریک ،  ولی پُر آب بود

دل در دل ودیدار با دلدارِحق
هم آرزو هم عشق هردو کمیاب بود

می خواند  دل  باروح وروان
عشق دردریایِ آب  کَم آب بود

من عابدو  او معبودِ والایِ من
چشم عابد به معبود بی خواب بود

من بنده  ی خاکی نافرمان او
اومعبودِ لایق و  دلش پُرباب  بود

مولای یا مولای گفتم شب وروز
ندا آمد مگر   دلت بی تاب بود؟

گفت دارم هزار ویک سئوالِ بیجواب
گفتا بپرسا زعشق ،کی بی جواب بود؟

عشق گوید تویی دروجود بی وجود
عقل  گوید روح در رَوان  ناباب بود

من  درمانده ام بین عقل وعشق
گرگزینم عقل ، عشق هم کمیاب بود

مردم هر دوره  ، از روز و روزگار
گر گزینند عشق را گویا ناباب بود

من پسندم هردو رادر رهِ عشق وهدف
سهل شود روح با روان  همباب بود

ای ولی خوش باش  به عشق ومستی
هرعاشق ومعشوق اندیشه ای  همتاب بود.


ولی الله قلی زاده

بادرود بجمع مردان آمدی ،مردانه باش

بادرود  بجمع مردان آمدی ،مردانه باش
گرپای عشقِ معشوق آمدی ،مردانه باش

مَرد ومردانگی اسم مذکرنیست حاجیا
گرزنی همپایه مَرد در نداری مردانه باش

بدیدی شیر زن  در رَه عشق و وطن
چو مَرد در ره اَمن وطن آیی مردانه باش


مرد آن نیست که بمو درریش ومردانگی
مردان که نامردن دیدی ، ولی مردانه باش

بگذر ازمن وحرف های رُک وراستم
فُحش نده در رَسمِ زندگی مردانه باش

راستگو  درزندگی بکَس وهمکیشِ خود
اوهم عقل ودرک دارد کمی مردانه باش

گر نمی گویدچیزی، جز بلطف وادبی
توهم باحیاباش کمی درزندگی مردانه باش

ریش گذاشته یک وجب، درزیرش ابلیس ها
ابلیس را شرمنده کرد ،گر ابلیسی مردانه باش

تهمت ودزدی واختلاس کی ابلیس کرد؟
هرچه خُورد نامردِروزگار ،ابلهی مردانه باش

نه مهر وفا نه عشق وصفا نَنمازخوانی بجا
کار ندارم اما آدم باش ،خواهی مردانه باش

نگذار بشمارم یک بیک زشتی های روزگار
ازچابلوسان دورباش  توآگهی مردانه باش

ازکوردلان واحمقان ،روزگاردوری بکن
گرباآنان نشینی خوی نگیری مردانه باش

هرچه نامرد ودغل بازی  بگذارکنار
چوبا مردان مردنشینی   مردانه باش

ای(ولی)این روزگار روزگارنامُرادیست
پس حرف مردانه کم زن ولی مردانه باش


ولی الله قلی زاده

تن مردو نامردهردو یکی است

تن مردو نامردهردو یکی است
زمان میبرد تا بفهمی مردکیست؟

به یکبار دید وبازدید توجه نکن
شاید روبهی  درجلدِ  مردیست؟


به ریش وظاهر هزاران حیله است
بظاهر نفهمی  مردو نامرد کیست؟

مگر زمان به تجربه بر تو ثابت کند
که در هر لباسِ مردی مرد نیست

عجب روزگاری است ای خدا
دم زروحت دمیدی حیف مرد نیست ؟

زشیطان وابلیس بعضی نیرنگ ترند
دست ابلیس وبستند که مرد نیست

کجا ابلیس کُشد هزاران کسی را
به طرفته العینی  این خود نامردیست

شیطان هزاران سال برتو سجده کرد
کی انسان چنین کند نامردِ  مردیست

ای خدا یک وجب ریش گذاشته کسی
هی ز آه مظلوم داد زند که نامردیست

درخفا آن میکند که شیطان نکرد
بخدا کلک میزند این نامرد نیست؟

به پارتی ومکر خونِ آدمی می مَکد
کجای جهان حیوانی چو نامردیست ؟

من از مردِ  نامرد بودن شرمنده ام
چگونه میتوان فهمید که مرد کیست ؟

پول مردم خورد خون مردم چِکد
با پارتی حق وناحق کند مردیست

آه اشک وشیون مردم روزی بگیرد
حقِ خود زاین نامرد که مردیست

ای(ولی) آهِ مظلوم چنان گیرد گلویش
تو شاد گردی زدستِ نامرد  مردیست


ولی الله قلی زاده