یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ما ز اشک آه باران ساختیم

ما ز اشک آه باران ساختیم
ما در این ویرانه آسان تاختیم

با نسیم صبح هم صحبت شدیم
در شب طوفان چراغ افراختیم

ما نبودیم ناخدای کشتی دریا شناس
زورق بشکسته خود رابه آب انداختیم


در می و پیمانهُ و ساغر گنه پنداشتیم
عاقبت حال خوش مستانه رانشناختیم

نیستیم اهل گِله بااین همه اماچه سود
ما برای پاک رفتن عمر خود را باختیم

در سر ما فکر خندیدن، از اول نبود
تلخ کامیمُ ونوای مرگ خود بنواختیم

آمدیم صدبار این منزل از نو ساختیم
باز هم صدبار در ویران خود پرداختیم

محمد بهرامی

دوباره خزان شد هوا سرد و سنگین است

دوباره خزان شد هوا سرد و سنگین است
آفتاب بی رمق،پشت کوه به زنجیر است

اگرچه اولش همیشه می رسد با مهر
ولی در ادامه روزهایی غم انگیز است

باد سیه وزید به باغ و برگی گدایی کرد
چه کسی گفت پادشاه فصلها پاییز است

بنگر که از عبور قدمهای سرد و نمناکش
صبر دل کوچه های بنفشه لبریز است

شاید قناری نشسته کنار پنجره مان
از شروع روزهای بی دانه دلگیر است

گمان مبر که رسیده موسم عشق وصال
این احمقانه ترین دروغ تاریخ است

شاعر خموش شاید این زردی رخسارت
ارمغانی از رنگهای سرد پاییز است


محمد بهرامی

چه میشود که دوباره کنار گذاشت کینه را

چه میشود که دوباره کنار گذاشت کینه را
پروانه وار در آمد و کنار گذاشت پیله را

جامه ای نو به تن آویخت و تازه کرد
دوباره برون ریخت لباسهای تیره را


در این شب سیاه زنده ایم برای روشنی
شمعی نگاه داشته هنوز امید این آشیانه را

فلک نعره براورده که جام عمر تهیست
به پیمانه ای میدهم مانده این روز نیمه را

همیشه برای رشد گل نیاز به آفتاب نیست
گاهی باید که آب داد همه گل‌های تشنه را

کنار تو هیچ فرقی نمی کند شب و روز
غیر از تو باکه بنگرم طلوع این واقعه را

که چون شاملو همچنان باز دوره کنیم
دوباره روز را هنوز را، همیشه را

محمد بهرامی