ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
در گذرگاه زمان
گوشه ی پست این خیال
محو تماشای رخ ات
مبهوت این و آن ،چنان.
باز کن قفل و بیا
پست شو از این کمال
زوزه ی گرگان را شنو
اهریمن ،یزدان پناه.
دیگر زمان آن رسید
مرگ را آوازه خوان
آمده در سایه ی خون
خون را در جام بخوان.
سرکش و مست شو
دیوانه و سر خوش بران
این ازل از ازل شده
قصه ی غصه خوان، بخوان .
شور و هیاهو را ببین
فرجام این را تو بدان .
حکم با مهر ازل
در دست اوست،
ای ،لایعقل.
محسن گودرزی
قاصدک
در باد میرقصد
قاصدک
بی ساز میرقصد
قاصد گفت :
خبری دیگر نیست
آرزو ها،
دنیایی تو خالی است
قاصدک رفت ،که بیاید ،با خوبی
محسن گودرزی
تو گویی
چشم را آسان بستن
بدنبال خدا آرام گشتن
به سمت هر خطا ،رفتن نرفتن،
نکردن
چه سخت است، این و آن را ،
داور نکردن
سری در سوی آن سودا نکردن
ز خشم خود،خودت ویرانه کردن ....
..........نکردن.
چه باشد راز این و آن کردن،نکردن؟
محسن گودرزی
دیدمت و عاشقت شدم
در خلوت و تنهایی خویش
با عشق تو شاعر شدم
تنها رویای رنگی من
گویمت،
گفته ی صبر را
روی متاب
وعده ی عشق است
دل بدار.
محسن گودرزی
تو در اعماق دل خود سفر کن
بخوان خود را و گه این خطر کن
که از صدق گر بخوانی این خودت را
نیابی بجز تشویش و ترس و انکار
به ذهنت گهی ترس و گه غرور است
به قلبت گه سیاهی گهی نور است
به دل داری هزاران غم و شادی
ز تشویش اش، هزاران آه و زاری .
خلاصه کلافه در کلافه در کلافه
بدنبال خطاکار و منافع
فراری از خودت با این و آن جنگ
بهانه های واهی ، سازی بر این چنگ
تو گر آن مرغ زیرک باشی ای دوست
تحمل کن و بشناس کامل این دوست
این خودت را با خودت بخش بخش کن
خرده خرده آن خودت را یک خودم کن
ز هر بخش خودت کامل رها باش
تماما شاهد و ناظر بر خودت باش.
محسن گودرزی
پاییز آمد و رنگ اش طلایی
ز هفت آسمان دارد گویا نشانی
بدان تغییر نا گزیر است جانا
نشانش باشد آن باد خزانی
به خاک و باد و بارانش نظر کن
تو با گرد باد رقصانش سفر کن
ز همدردی برگ و ساقه گوید
ز مهر ، ماه و سردی سایه گوید
برای عشاق فصل درد است
صدای خش خش ،برگ زرد است.
محسن گودرزی
کس در این قافیه دگر با من یار نیست
کشته ام خود را و گوشی بدهکار نیست
عاقبت میدانم آن افتاده حال را بنگرم
با خودم گویم که از این راز ،کس آگاه نیست ؟
عمر را در لحظه و عیش و نوش طی کرده ام
حال دانم که این عمر دگر بار نیست
گویا که در این خانه دگر یار نیست
عاقلند همه و چون منی مجنون وار نیست
گویند که بزرگان در پی نام و فرودستان به نان
محتاج اند و گویا در پی نام را جز بد نام نیست .
محسن گودرزی
چشمانم را میبندم
بیگانه با خویشتن
سفری آغاز شده
سوار بر عقابی پیل تن
آبی بیکرانش را
من
فیروزهایی می بینم
گاه چرخه زمان را
لجباز،
با عقربه میبینم
گردشش با ذهن آغاز شد
با ندای قلبم عقربه آگاه شد
حالت X را تصور کن
من لج اش را با خودش میبینم
حلقه را در دل حلقه
من در این رویا میبینم
گاه صدایی گوید :
ورق اش دگر بر گشته
شیطان لعینش را
دست بر دعا میبینم .
آخر این رویا من
قلبی این چنین . میبینم
همچون کبوتری بی سر
بال گشوده و رنگین
فارغ از چرخش و گردش
عاشق و ساده و بی آلایش
من
در اوج پرواز میبینم .
محسن گودرزی