ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
قرار نبود
در پاییز چشمانم
برف بنشیند
بیآنکه بهارش را
به آغوش کشیده باشم
قرار نبود
بیقرار انتظارم
جایش را به استواری صبر بسپارد
تا بر شانههای پنجره برف بنشیند
و دستانم را
یارای نوازشش نباشد!
قرار نبود
این همه تنهایی را
بر دور تکرار
در گوش قاصدک آواز کنم
تا با دمی آرامبخش
در آسمانم
به پرواز در آورم!
قرار نبود
این همه ناگفته را
شعر باشم
تا در خلوت هیچ پنهانی
نگنجم!
قرار نبود
این همه آرزو را
از دل سیاه شب
تا سپیدهی صبح
بر تارک آسمانم
شانه زنم...
چگونه قرار شد
از انتظار
از دلگیری
از خستگی
بگریزم
و اینگونه آرام
در بیکران صبر
بیارامم؟!
فاطمه خجسته
دیگر برای قصّهی آدم، بهای عشق
این باغ سیب و خرمن سوزانِ حالِ ماست؟!
دزدی برای خاطرِ حوّا دروغِ تو است
این چشمهای غرقِ معمّا، سوالِ ماست!
فاطمه خجسته
حسّ و حال همیشه دلتنگم
در بهاری کنارِ پاییز است
بیحساب و کتاب پیدا هست،
خانه از گرد عشق لبریز است
فاطمه خجسته
قد کشیدهایم
من و آرزویت
هر روز
قامت عشق را بالا میرویم
و بر شانهی شاخهی سبزت
لانه میکنیم...
قد کشیدهایم
من و آرزویت
هر شب
ماه را نشانه میرویم
پیش از آنکه خواب
تنهایی پلکهایمان را
هدف بگیرد!
قد کشیدهایم
من و آرزویت
آرام آرام
سقف آسمان را لمس میکنیم
و بر پهنهی خواستن
بیتاب میشویم...
قد کشیدهایم
من و آرزویت
آنقدر که دیگر
تنهایی را
تنها نیستیم!
فاطمه خجسته
قدم زنان
تا پرچین خیالم بیا
از سقف ناامیدم عبور کن
و بگذار
دستان احساست را
گرم
در آغوش بگیرم!
فرقی نمیکند
جهان چقدر سرد است،
و تنور بیوفایی دنیا
چند نانِ بیعطر از زندگی
به سفرهی خستگی روانه کرده...
همیشه در خالیِ اجاق تقدیر
آدمیان تنور عشق را برافراشتهاند،
و شعرهایشان گرممان میدارد
اگرچه در بورانی از کلمات
احساسشان در زیر بهمنی از عواطف،
به خوابی ابدی فرو رفته باشد!
تو آهسته تا پرچین خیالم بیا
و با خود بوی زندگی را بیاور،
بگذار
چشمهایم باور کند
هنوز هم برفراز آسمانی از کویر،
پرندهای به شوق چشمهای عاشق
اوج میگیرد،
شعر میشود
و زندگی را فریاد میکند...
فرقی نمیکند
هوای دلم چقدر ابری است،
و جای چند زخم
بر جای جای خاطرهام درد میکند!
فرقی نمیکند
که غم ناتمام است
و این یلدا را
امیدی به روشنایی نیست
درمانی به سمت مدارا نیست...
تو بیا،
با تو شمع کوچکم
زنده میشود،
در آینهام رقص شعله
پدیدار میشود
و ماهی سرخ
در برکهی اندیشهام
آمدنت را چرخ زنان
به آغوش میکشد...
با تو شعرم...
با تو بهارم...
با تو آسمانم ...
با تو غم را، تاب میآورم!
فاطمه خجسته