یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

عشق را آن شاعر دیوانه درشعرش کشید

عشق را آن شاعر دیوانه درشعرش کشید
عاقبت دیوانه شدبرعشق خودگویا رسید
چشم و دل را باز کن از قعر رویای جنون
ازدو دیده چشم پوشی کن به دریای خون
او تو را خار و ذلیلت کرده  در شهر سخن
کرده ای آخر تو شاه ، پیراهنی کهنه به تن

علی جعفری

من‌ هم‌ به‌ پای عشق توبیداد کرده ام

من‌ هم‌ به‌ پای عشق توبیداد کرده ام
هرروزبلندشده صدای هم زادکرده ام

درپای عشق توهم مانده ام خودببین
از دور شنیده ها  را هم  داد کرده ام

زیبانوشته بودی از تمام سطر عشق
من هم تمام نامه ها را  یاد کرده ام


لبخند عشق تو در جان ودلم شکفت
هر غنچه ای را بعشق تو باد کرده ام

از گوشه کنار این شهر  مهرشهر بگو
من باغ سیبی به نام توشاد کرده ام

آنجا که قدم زدم از سر نوشت عشق
من خاطرات عشق تو را  ناد کرده ام

ازجعفری بگوکه قهرکرده ای به عشق
درقصرنشسته ای ویادفرهاد کرده ام

علی جعفری

به گریه وزاری کنم عمرخود رابه پایان سپیده

به گریه وزاری کنم عمرخود رابه پایان سپیده
هرآنچه دیده بودموشنیده بودم نمایان سپیده

چراغ عشق و محبت هم درون سینه خاموشم
بلا تو روشنم کن که رسیده ام به یاران سپیده

قرائن دلم را هم کشیده ام به ورطه گیتی من
بدان که ماه وخورشید منی تو داستان سپیده

صدای تو کرده بودم ودانسته ای ندادی جواب
منهم دوست تو بودم وهمیشه به باران سپیده

توان دیدن تو را ندارم و مخفی شدی به عشق
دوان عشق توبودم و شنیده ای به جان سپیده

نوای جعفری همکشیده است توراهم به بیراهی

براه جاده عشق هستی وبیا تو هم بخان سپیده

علی جعفری

جهان وخورشید را خواسته اند که تولد من است

جهان وخورشید را خواسته اند که تولد من است
بسبزه گل وگیاهی را کاشته اند که تولد من است
من از کجا آمده بودم که تو هم عاشق من شده‌ای
چه فرخنده شبی راهم داشته اندکه تولدمن است
من ازبوسه های عشق خودهم که محروم شده ام
به عهدی را که با توبیاراسته اند که تولد من است
من آن سپیده عشقم که طلوع کرده ام از این عالم
ستاره ی عشقم را هم نداده اند که تولد من است
به بیست و ششم آبان هم گذر کرده  است عاشق
تو را هم به تولد من خوانده اند که تولد من است
چنان خنده رو و چنان مست گشته ای جعفری بیا
حدیث عشق را بدون تومانده اندکه تولدمن است


علی جعفری

من کشیدم بر لبانت سرخی رنگین کمان

من کشیدم بر لبانت سرخی رنگین کمان
فام چشمانت رسیدم انتظاری بس گران

سنگ دردی را نهادی بر سر و اندیشه ام
در جوار خواه یاران آخرم هم ریشه ام

روی ماهت را نمودی بر من شیرین زبان
مهو رویت گشته ام ای ماه اندیشه بران


کوه دردم را شنیدی تا بدانی سوخته ام
سالها من در کمین عشق تو افروخته ام

آتشم را شعله ور کن تا روم در کهکشان
عاشقانه می نویسم با تو باشم بی‌نشان

سردبیر کائنات هم حکم ما را داده است
جرم مااین بود یارابوسه ها افتاده است

گوهر عشقت به دور این قمر افسانه کرد
همچوالماسی درخشان بردلم او لانه کرد

سیر این افلاک را با چرخشت همواره کن
این دل افسرده را خود عارفانه چاره کن

در عذاب افکنده ای خود حال ما را کن نظر
رسم خوبی نیست یارا کرده‌ای عمرت هدر

تا به کی هستی عزیزم برسکوت خود سوار
آشکارش کن که بینی رنگ و بوی عشق زار

باد پاییز است و آبان حکم فرمان من است
منتظر ماندم بدانی چشم گریان من است

راه مجنون پر خطر گشت تحت فرمان توام
درکجا داری تو مسکن سوی به بستان توام

از وجودت تار و پودم می شود از سر برون
عاشق دیرینه هستی جان برایت گشته خون

تا مرا از بارگاهت چون مرانند هر چه کشت
جعفری پابوس عشقست آنچه رابایدنوشت

علی جعفری

رسیده ای به مقامی که دل آرا شده ای

رسیده ای به مقامی که دل آرا شده ای
ترانه ای را نوشته‌ ام که محیا شده ای

وصال تو گیرم از خواسته های بهشت
فرشته های بهشتی را تو مصفا شده‌ای

مقام عشق را جلا کرده ایم بیا تو ببین
نوشته ام وصالی را که تومجزا شده ای

فدای توباشم واندیشه های پاک سرشت
ترحمی بحال ما کن که تو شهلا شده ای

صدای تو هم کرده ام در کائنات ما ازل
سفینه های دل را چیده ام بجا شده ای

بدانکه معدن عشقم به روی غمزه کنون
بجعفری هم نوشته ای چه زیبا شده ای


علی جعفری

دست من گیر زعشقت به کلیساشده ام

دست من گیر زعشقت به کلیساشده ام
عاشق معجزه ی عیسی و موسا شده ام
من به تورات سفرکردم و انجیل بنوشت
عاشق  معرفت و شهرت عیسی شده ام
گر مسلمانم و من عاشق کوی تو بهشت

شوکت و جاه تو را دیدم  و زیبا شده ام
دست من گیرو بر آن حیطه رندان بروم  
من زعشقت چه کنم وارد سودا شده ام
با خدا باش و ببین درچه مسیری برویم
بوسه ازروی توپاکست که مجززاشده ام
باحنا هر چه بگوییم  سخن خوب بخوان
جنت وفردوس و رضوان محییا شده ام
جعفری ذکر تو پاک است بیا بردل عشق
من به فردای توپاکم که مصففا شده ام


علی جعفری

دیگر مپرس از حال من‌ و به تندی هر داد بیا

دیگر مپرس از حال من‌ و به تندی هر داد بیا
در کوه عاشقی نشسته ام و همزاد فرهاد بیا
صبرم تهی کرده ای و مانده ام در فراز عشق
تیری هم بزن به قلب من و با دشمن  راد بیا
سنگی که توداری واحرام بسته ای با حوریان
رحمی به جان من کن و با شخص اعتماد بیا
دستورداده ام که همی بنویسندازفراق عشق
زنجیر هم بدست و پایم بکرده‌اند کیقباد بیا
شهریکه سهند هست وملاقاسم هم کوی او

هر گلی راکه من چیده ام بده بدست باد بیا
سودای توکردم و شعرم فزون شد از عاشقی
من بام سییر هستم و بردشت گوهر شاد بیا
از جعفری مپرسید که راه سپیده درکجاست
فرداست که  شفق میزند با رفرف و براد بیا

علی جعفری