همهی حرفها، همهی حسها،
همه چیز اینجا قدیمی شده
میدانی..
چیزی برای زندگی پیدا نمیکنم...
ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
من رفتهرفته همهچیز را کم میآورم
خورشید را از خودش
زمین را از خودش
و در مییابم که اندوهم داراییِ من نیست
بدهیِ اجباریِ من است
و نوشتن جعلکردنِ پرداختِ این بِدهیست...
شهرام_شیدایی
شاید
همه چیز در خواب یک نفر میگذرد
و تنهایی واقعی
آن زمان پیش خواهد آمد
که او بیدار شود
شهرام_شیدایی
پیشگویی کُن که آینده قبلا تمام شده
یکنوع بیماریِ مُسری در نگاهها پیدا شده
تو غریبهای ، من غریبهام
پدر غریبه ، خواهر غریبه
زمین پُر از غریبههاست
-کسی این را مینویسد-
تو فکر نمی کنی ما همدیگر را،
جایی دیگر ، دیده باشیم ؟
جایی در موسیقی ؟
فکر نمیکنی داشتنِ چشم ابرو دهان سر
چیز بسیار غریبیست؟
آنقدر همهچیز را میبینیم
که هرگز نشناسیمشان
همیشه میترسم
که به این بازی
عادت کنم...