یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بر درخت زنده بی برگی چه غم

گر درختی از خزان بی برگ شد
یا کرخت از سورت سرمای سخت ...
هست امیدی که ابر فروردین
برگها رویاندش از فر بخت ...
بر درخت زنده بی برگی چه غم
وای بر احوال برگ بی درخت ......
(محمدرضا شفیعی کدکنی)

به نام تو امروز آواز دادم

به نام تو امروز آواز دادم

سحر را

به نام تو خواندم

درخت و پل و باد و نیلوفرِ

صبحدم را

تو را باغ نامیدم و

صبح در کوچه بالید.

چشمهای تو

می شناسمت
چشمهای تو
میزبان آفتاب صبح سبز باغهاست
می شناسمت
واژه های تو
کلید قفل های ماست
می شناسمت
آفریدگار و یار روشنی
دستهای تو
پلی به رویت خداست


شفیعی کدکنی

عمری‌، پیِ آرایشِ خورشید شدیم‌

عمری‌، پیِ آرایشِ خورشید شدیم‌
آمد ظلماتِ عصر و نومید شدیم‌
دشوارترین‌ شکنجه‌ این‌ بود که‌ ما
یک‌ یک‌ به‌ درونِ خویش‌ تبعید شدیم‌
محمدرضا شفیعی کدکنی

این بی‌کرانه،

این بی‌کرانه،
زندانی‌ چندان عظیم بود
که روح، از شرم ناتوانی‌
در اشک پنهان می‌شد...

هزار معنی دیگر ،

هزار معنی دیگر ،
به غیراز آنچه تو دانی
درون عشق نهفته ست
کجاست آنکه تواند
یک از هزار شمارد؟

یکی همین نزدیک
قناریی که به آواز گرم خود کوشد
جدار سرد قفس را ندیده انگارد.

دور از تو با سیاهی شبهای غم گذشت

دور از تو با سیاهی
شبهای غم گذشت

این مُردنی که زندگی اش
نام داده ایم...


شاعر : شفیعی کدکنی

ما با شمعِ واژه هامان

ما با شمعِ واژه هامان
یک نسل را به نسلِ دگر پیوستیم
بی‌آنکه قصه‌ای بسراییم
بهر خواب؛
آیندگان بدانید
اینجا مقصود از کلام،
تدبیرِ حملِ مشعله‌ای بود،
در ظلام...