ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بی قرارت چو شدم رفتی و یارم نشدی
شادی خاطر اندوه گزارم نشدی
تا ز دامان شبم صبح قیامت ندمید
با که گویم که چراغ شب تارم نشدی
صدف خالی افتاده به ساحل بودم
چون گهر زینت آغوش و کنارم نشدی
بوته ی خار کویرم همه تن دست نیاز
برق سوزان شو اگر ابر بهارم نشدی
از جنون بایدم امروز گشایش طلبید
که تو ای عقل به جز مشکل کارم نشدی
((شفیعی کدکنی))
به پایان رسیدیم اما
نکردیم آغاز
فرو ریخت پرها
نکردیم پرواز
ببخشای
ای روشن عشق بر ما
ببخشای
ببخشای
اگر صبح را
ما به مهمانی کوچه
دعوت نکردیم
ببخشای
اگر روی پیراهن ما
نشان عبور سحر نیست
ببخشای ما را
اگر از حضور فلق
روی فرق صنوبر
خبر نیست
نسیمی
گیاه سحرگاه را
در کمندی فکنده ست و
تا دشت بیداری اش می کشاند
و ما کمتر از آن نسیمیم
در آن سوی دیوار بیمیم
ببخشای ای روشن عشق
بر ما ببخشای
به پایان رسیدیم
اما
نکردیم آغاز
فرو ریخت پر ها
نکردیم پرواز
شفیعی_کدکنی
گرچه افروختم و
سوختم و
دود شدم
شِکوِه از دست تو هرگز
به زبانم نرسید
شفیعیکدکنی
خوشا پرنده که بی واژه شعر
می گوید
گذر به سوی تو کردن
ز کوچه کلمات
به راستی
که چه صعب است و مایه آفات
چه دیر و دور و دریغ ... .
شفیعی_کدکنی
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیالِ تو چو مهتابِ شبانگاه
گر دامنِ وصلِ تو گرفتن نتوانم
با پرتوِ ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو، منِ سوخته در دامنِ شب ها
چون شمعِ سَحَر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهری ات ای گل که درین باغ
چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانم
ای چشمِ سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو وگفتن نتوانم.
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
ندانم کجا می کشانی مرا
سوی آسمان یا به خاموش خاک
نییم در هراس از تو ای ناگزیر
ندانم کجا می کشانی مرا
ندانم کجا
لیک دانم یقین
کزین تنگنا می رهانی مرا...
محمدرضا شفیعی کدکنی
کمترین تصویری از یک زندگانی ،
آب ، نان ، آواز !!
ور فزون تر خواهی از آن گاه گه پرواز
ور فزون تر خواهی از آن شادی آغاز
ور فزون تر ، باز هم خواهی ...
بگویم باز ؟...
آنچنان بر ما به آب و نان ،
اینجا تنگ سالی شد
که کسی در فکر آوازی نخواهد بود
وقتی آوازی نباشد
شوق پروازی نخواهد بود
در روزهای آخر اسفند،
کوچ بنفشههای مهاجر زیباست …
در نیم روز روشن اسفند،
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد،
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشه خیابان میآورند؛
جوی هزار زمزمه در من میجوشد
ای کاش … ای کاش …
آدمی وطنش را مثل بنفشهها
در جعبههای خاک،
یک روز میتوانست
همراه خویش ببرد …
هر کجا که خواست،
در روشنای باران،
در آفتاب پاک …