یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ای آشناتر با دنیای عشق

ای آشناتر با دنیای عشق
کفش هایت را درآوردی
برای ورود به زندگی
مرحبا یار پاک طینت

دیوانه سر عقل آید
دیوانه منم
در کوچه ی پر زغبار


بی خستگی دویدم در طوفان
رسیدم به حادثه خوش تویی

رقیه مرادی

من خودم کنار خودم ایستادم

من خودم کنار خودم ایستادم
شعر میگویم
این درد مرا تسکین میدهد

من جایی پنهان نمیشوم
که همانجا نابود شوم

شانه هایت بماند
برای کسی که مسافر است
من شاعرم


رقیه مرادی

ای با غم دل آشنا شهریار ما

ای با غم دل آشنا شهریار ما
یک جهان قلب
عاشق قلب شکسته ی تو

آنقدر بلند ایستاده ای
در آسمان شعر
یک آسمان ستاره
فدای اشک چشمان تو

بوی گلاب باغ فردوس
می دهد اشعار تو


رقیه مرادی

اشک های من ...

اشک های من ...
شعر نابی ست ...
تصویری به جای کلمات ...
تا زنده ام ،شعر مرا فریاد کنید.

رقیه مرادی

در عجبم غارهایی که هرگز

در عجبم غارهایی که هرگز
روی آفتاب را ندیده اند
چه رازی با خالق خویش دارند

در تاریکی درون خود
به نور ایمان
پناهنده ای را در خود جا میدهند

رقیه مرادی

دل من در آتش می سوخت

دل من در آتش می سوخت
نام تو را بر زبان آوردم
آب !!!
خدا به آیه های قرآن قسم خورد
یک نفر زیر آب فریاد میزند

رقیه مرادی

بس که لبریزم از عشق تو

بس که لبریزم از عشق تو
شعله ی احساس مرا
آفتاب فهمید
دانه های گرم عرق
از پیشانی ام
ره به صخره سپرد
نقطه ای از قلبم در تبت لرزید
لحظه لحظه مردم
وقتی لبهایم انتظارت را نوشید


رقیه مرادی

گفتم باران ببار

گفتم باران ببار
خدا ازپشت دستهای خیسش را روی چشمانم گذاشت
از لابه لای انگشتانش مردمکهای چشم من باغچه ی شعری را به تماشا نشست
نور میتابد
بر واژه هایی ازجنس بلور
که خود را میتکانند
برتن جویبارها
ریشه از خاک می روید و
ساقه ها رقص کنان از آفتاب بوسه می گیرند
در هر بیتی که برگ سبزی می دهند
و در هر غزلی گل
که بویش در همه جا می پیچد


رقیه مرادی