ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
بجز اینه که عشقت تا ندارد؟...
تو قلبم غیر تو کس جا ندارد؟...
اگر عشقت نباشد در وجودم...
دگر این زندگی معنا ندارد...
عزیزم بسکه دنبالت دویدم..
خدا داند که پایم نا ندارد...
نمیدونی غم دوریت چه سخته...
تنم سرد، خانه ام گرما ندارد...
بیا برگرد تا دورت بگردم...
که موج موهاتا دریا ندارد...
عزیزم چشم سلطان زیر پایت...
که ماننده رخت، دنیا ندارد...
رسول مجیری
به زیر خنجر خورشید به روی مرکب آبم...
هزاران مشغله در پیش و من در فکر مهتابم...
تمام زندگی بر باد و بیرون شد ز تن جانم..
ولی من با خیال خوش هنوزهم در دل خوابم...
نه فکر کفش زرینم، نه فکر جامه خود سر...
و در سر هیچ عقل نیست، بگرد خویش می تابم..
نمیدانم چه باید کرد، نمیدانم چه خواهد شد..
گهی زنجیر میبافم، گهی هم عیب می یابم...
به عقرب میزنم تعنه که نیشی پشت سر دارد...
چه عقربهای خون ریزی، اسیر دست مردابم...
نشین سلطان تماشا کن ببین دنیا چه خواهد شد...
که با این مرکب وحشی به زیر موج گردابم...
رسول مجیری
در صف درد کِشان در عقبی ایستادم...
ناله ها بود و فغان، گوش به او میدادم...
یکی از درد جدایی، خودش را میزد...
دیگری گفت که این عشق دهد بر بادم...
یکی آن گوشه به فریاد بگفتا پدرم...
دیگری گفت غربیم برَس بر دادم...
مادر پیر و نحیفی پی فرزندش بود..
گفت در راه رسیدن ز نفس افتادم...
پیش خود گفتم که اینجا چه مکانی باشد...
زیرلب این سخنی بود ز خود پرسیدم...
ناگهان، از دور صدای به گوشم آمد...
سخنی بود که از ترس بخود پیچیدم...
گفت این صف همان دایره تقدیر است...
پاسخی بود بر آن شکَ من و تردیدم....
این مکانی که در آنی تمام راه است.....
این همان است که از حرف همه فهمیدم...
راه سلطان به سرانجام رسیده. هیهات...
و چه کم بود که یک عمر سرش جنگیدم...
رسول مجیری
دلبرم یک روز می آیی که دیر است بی گمان...
قلب بیمارم بدان از غصه پیر است بی گمان...
آرزوهایم به باد و غصه و حسرت بجایی...
این دل بی آشیان در گِل اسیر است بی گمان...
کاش بودی تا بگویم بی تو من پژمرده ام ...
پیش چشمم هیبت دنیا حقیر است بی گمان...
زندگی بی تو برایم یک سراب کهنه است...
این دلم از این جهان هر لحظه سیر است بی گمان..
عاقبت رسوا شوم زین عشق بی فرجام تو...
بین که سلطان تا قیامت سر به زیر است بی گمان...
رسول مجیری
عطش، عشق تو هر دم به تن و جانم زد ....
هر شبم فکر تو معشوقه ز سر خوابم زد....
من جدا افتاده از خویشم که خویشم هستی...
این جدای ز تو هر روز مرا دارم زد....
انقدر خسته و افسرده ام از این دوری....
که دلم بر سر عقل از سر جرء دادم زد....
گفت ای بی خرد این گونه جفا از چه سبب....
بر منه غم زده داری که به دنیایم زد....
انقدر ظلم مکن این من در زندان را....
که همش فکر فراقش به زندانم زد....
کن جراحت که بیرون شوم از سینه خویش....
که خیالم همه شب بر سر سلطانم زد.....
رسول مجیری
کاش میشد در دلت جایی برایم وا کنی...
مهر، ورزی بر دلم،، نیِ از سر خود وا کنی...
این دل غم دیده را طاقت نباشد بی کسی..
کی روا باشد چنین سر گشته و رسوا کنی...
من به تو دل داده ام دل را مکن دور از دلت...
کاش میشد با دلت اندر دلم ماوا کنی...
من برای عاشقی از عالمی دل کنده ام ...
کاش میشد عشق را در گوش دل نجوا کنی..
حرف سلطان را بده گوش و نکن با دل چنین..
کاش میشد دل دهی نی با دلم دعوا کنی...
رسول مجیری
زندگی سخت شده، زندان است...
جاده رو به پایان،، بی جان است...
یک نفر آسوده گوشه ی خلوت...
یک نفر با دلهره، میان میدان است...
کاش میشد تمام کرد این بازی را...
بیخیال،، نَشنو، به حرف آسان است...
این جهان هیچ،،دست ما هیچ است...
هیچ در هیچ، ای وآی چه ارزان است...
ای رفیق، بی خیال زنده ماندن شو...
زندگی از تو نیست، از میهمان است...
میهمان نا خوانده،غیرتی که جا مانده...
مثل حرفهای بیهوده در کلام سلطان است...
رسول مجیری
ای که از خلوت تنهای خود می نالی...
از چه رو از من بیچاره چنین بزاری...
تو بدان ای گل،هر لحظه کنارت باشم...
پس سبب چیست کهاین گونه همش گریانی...
درد خود بر تن من ده که شریکت باشم...
چون نخواهم که ببینم تو چنین بیماری...
من طبیب دل بیمار توام ای یارم....
تو به من گو هر آن غصه که بر تن داری...
بی تو ای گل،نه شمعی نه چراغی خواهم...
چون ندیدم به جهان یار به این زیبای...
سلطان همه ی عمر کنارت باشد...
چون که عشقی که بدل هست بود اللهی...
رسول مجیری