ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
عجبی نیست که داروغه و دارا
شده اند یار هم و غافل و بیمار
نا دار که ندارد به خدا هیچ
داروغه و دارا بشوند گیج
دارا شده سرمست خیالات
تخریب کند آن راه کمالات
جمعی ز جماعت شده گریان
داروغه و دارا همه خندان
چون راه به بستند ره سادات
بیمار و فقیرند همه در دار مکافات
ابراهیم معززیان
کَس ندارم دور خود، در ماجرا
ابلهی نادان کند تخریب ما
یکه و تنها کَسم در این جهان
رام و آرامم در این وقت و زمان
درس عبرت کاش بگیرد، نا به کار
از بلاها جسته ایم، شُکر خدا
این بلا را هم کنیم، دفع بلا
خستگی در کار ما نیست، چون خدا
در کنار ما بووَد در ماجرا
اتکایم کائنات است و خدا
آخر کار است و ما در انتها
ابلهان باور کنند تخریب ما
ابراهیم معززیان
زِ بَد کاران به پرهیز و حذر کن
زِ کینِ بد به پرهیز، تو وفا کن
شنیدی آن مُرید سبزواری
چه کرد با خود ز جهل و نا مُرادی
همه دین و همه دنیا فروختی
همه روز و شبانت را فروختی
اسیر دام بدخواهان شدم من
رسیدم منزل و آهی کشیدم
خدایا یاورم، زَهر را چشیدم
ببخشا ای خدای من ضعیفم
ضعیف و ناتوان، رنجور خویشم
ابراهیم معززیان
شب تنهایی ام ، با خاطرات رفت
شبی طی شد ، زِ بی خوابی و مِحنت
به یاد آمد از آن روزهای دیرین
چه کارها و تلاش ها ، جان سیرین
زِ روز کاریِ ، سال های دیرین
چه گویم ای پسر ، با جان سیرین
همه کار و تلاش ، رنج و شرافت
همه رنج و همه قرض و مَشقَت
به جای مزد خوب ، دشنام شنیدیم
ندیدیم حرکتی خوب ، وارهیدیم
رهیدیم چون خدا ، روزی رسان بود
جهیدم حل مشکل در خودم بود
ابراهیم معززیان
به صبح روشنی رفتم به بازار
برای صبح نوروز گران بار
خریدم آنچه می بایست خریدن
زِ بازار مکاره، رفته پایین
همه سر ها به زیر و ما به پایین
همه اجناس و البسه گران بود
نبوده پول و دِرهَم، ماجرا بود
نبود از قدیم و نبود از جدید
که شاید خبر بود زِ ما نا پدید
ابراهیم معززیان
بر آمد بهاری شگفت، در زمین
زِ خِجلَت سر آمد به باغ مهین
چو عید آمد و گلشن و بوستان
همه یادگاری به مانَد، برِ دوستان
چو گل آمد، از آسمان بر زمین
وطن زنده شد، نام ایران زمین
زِ نوروز فرخنده سال صغیر
میان، دو عید سعید و فطیر
همه پُر زِ گل، سوسن و نسترن
زِ گل های یاس و سَمن، در چمن
ابراهیم معززیان
ندانستم چه شد، شور جوانی
جوانی طی شد و سوز نهانی
به سر بردم در ایام جوانی
ز قبلش کودکی بود و به بازی
نفهمیدم چه شد، ناگه پریدم
ز خواب غفلت و روز سعیدم
همه ایام گذشت و من ندیدم
از آن باغ کَذائی، من رهیدم
رهیدم تا رسید، این روز پیری ست
ز پیری من چه گویم، روزه گیری ست
همه چشم و امیدم رو به فرداست
چه فردایی که روزش، روز تار است
ابراهیم معززیان
چه می شد غم و محنت ها به پایان
چه می شد جای غم، جشن فراوان
چه می شد کوه و جنگل، بحر و صحرا
چه آسان در خروش بود، موج دریا
ستم ها شد بر آن حیوان و صحرا
ستم کم بود جفا شد کوه و دریا
خداوندا چه می شد، مگر آیا نمی شد
خبر از کوه و صحراها، نمی شد
ستم بر رود و ماهی ها، نمی شد
از این غم های بی پایان، نمی شد
از این موج جفا بر کُلِ مخلوق، هم نمی شد
ابراهیم معززیان