یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

صبح سحر بود، کسی حلقه زد

صبح سحر بود، کسی حلقه زد
حلقه بر این، خانه فرسوده زد
خانه نبود هیچ کسی، جُز مرا
سایه به سایه شدیم ما وَرا
تا رُخ آن کَس شود آشکار
در گوشودم چه کسی پشت در
از من مسکین چه خواهد ز در
آب و غذایی طلب کرد مرا
گفت که من خسته و رنجیده ام
داغ فَراغ از همه کَس دیده ام
رفته به مطبخ، که نانی بَرَم
آب که هست، نان و غذایی بَرَم
رفته و برگشته و سرگشته سر
گیج شدم، مات شدم، پشت در
وقت سحر بود، نبود، هیچ کسی پشت در


ابراهیم معززیان

عادت هر روزه دارم در پگاه

عادت هر روزه دارم در پگاه
میزنم گشتی در این اطرافِ چاه
در ته چاهیم همه در یک نگاه
روز و شب هایی دویدیم ما به آه
آسمان و این زمین و این نگاه
ساخته شد از بهر ما در یک نگاه
بهره گشتیم و صفا کردیم و امرار معاش
بهره ها بردیم از این کار و تلاش
گشته گشته شهر و آبادی و جام
هیچ نکردیم یاد کَس ایام و شام


ابراهیم معززیان