ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
شاید آن گرگِ وحشیِ بیرحم،
که از ژرفای سینهمان
ریشهها را کند،
و قلبِ بیپناهمان را
چون میوهای نارس
از شاخهی وجود ربود،
همان معرفتِ تلخِ زمانه بود.
اما چه سود؟
اگر در این ظلمتزدهی روزگار،
قلم به دستِ بیخبری بگیریم،
و بر دیوارِ فراموشی
نقشِ جهل کشیم،
پس تفاوتِ ما با
سنگِ خارا چیست؟
سنگ چه میداند؟
نه عشق، نه درد، نه پرواز
نه شعلهی شوقی،
نه آهی، نه آوازی.
ما اگر فراموش کنیم،
سنگِ سردِ کویریم
بی تپش، بی یاد
بی آیینهی اندوه.
پرنیا جبارزاده
آسمان رنگ جنون ،ابرها پر رعد و خروش
پیله ها از هم دریده پروانه ها غرق خون
زمین عصیانگر و دشت ها پر همهمه
کوه ها در پی رفتن از سکوت سال ها
سارها آشفته در هوا پرهاشان بر چیده
غروب وحشی دیوانه وار در گذر از روزها
شب اما گریزان از آمدن مانده پشت حصارها
ستارگان دور افتاده از دامن سیاره ها
زوزه ی گرگان گرسنه بی امان از گریزها
یک سبد شب تاب ترسیده از فانوس ها
آن طرف پرچین احساس پر از تردیدها
سحر کرمی
زلفت چو آبشار رها گشته در نسیم
جاریتر از خیال منی در شبانۀ بیم
چون موج نرم رود به هر سو کشد دلم
با هر نسیم مست شود بختِ ناتمیم
اسلم رییسی
ای نوشِ دوشم تا سحر، زیباترین، ماهم بمان
باید بمانی در برم، شاهم تویی سلطانِ جان
تا دیدمت عاشق شدم، از هر چه غم فارغ شدم
عشق مرا کتمان مکن، پیداست در چشمت عیان
مست و غزلخوان آمدی، گیسو پریشان آمدی
عشقم بمان، عمرم بمان، این نغمه را با من بخوان
میبوسمت، میبوسمت، با بوسهها مینوشمت
نوشین لبی، شیرین زبان، نوشم از آن کام و دهان
ناز تو را من میکشم، ناز تو را من میخرم
جانان بمان تا لب به لب گویم به تو راز جهان
سید مرتضی سیدی
از همان لحظهی اول که نازک و نرم آمدی
در همان روزی که آرام و خونگرم آمدی
گل ز شوقِ روی تو در بسترش لرزید و ریخت
نسیمِ عشقی شدی، باوفا، گرچه با شرم آمدی
ماه حیرانِ دو چشمت، آسمان آمد فرود
موجِ دریا نغمه خواند و همچو شبنم آمدی
دستهایم لرزه افتاد از نگاهت، دیدیاش؟
در خیالم، در شبم، با خنده و گرم آمدی
همچو خوابی خوش، ولی کوتاه، رفتی ناگهان
ای که جانم را به لب بردی و کم کم آمدی
اقبال از دردِ هجرت با دلش نجوا کند
کاش روزی بازگردی، کاش شاد و بی غم آمدی
احمد برزگری
سال عوض شدومن هنوز اندرخم خویش
همه رفتن سفر من ماندم درخانه وکیش
عازم سفر بودیم صاحبخانه به در کوفت
گفت یا برون شو یا بعلاوه کن بر پول پیش
باز کردیم کیف وساک ااااااز سفر منصرف
خوشی نیامده بر منه درمانده و درویش
سفربه کنارچه کنم بغض یخ زده ی دخترم را
کاش میمردم ان لحظه زین غم افزون وبیش
یکسال دویدیم بهر نان بهر یکدم زندگی
دریغ از زندگی نماندموی سیه برسرو ریش
گیر افتاده ایم دراین گرداب ما واین وطن
ش۔۔ی۔۔خ۔۔۔ ترساندما رااز ان دنیا ازآتیش
غافل که جهنم همینجاست ونباشدقراری
انگار عقربی افتاده درآستین ومیزندنیش
داودچراغعلی