یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یکی مرد شد چون یکی زاد سرو

یکی مرد شد چون یکی زاد سرو
برش کوه سیم و میانش چون غرو

نشانش پراکنده شد در جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان


فردوسی


خان اول

به نام آن کردگار، یاری کرد دلیر
کجا اندر کوه، پنهان همی گشت خطیر

کودکی دلاور به کیش تاریکی
در غارِ رزم می‌جست روشنی

همه مویش سپید، خورشید چهر
که سرو سهی کِشت کردگار سپهر

اهرمن شازده با خروش نگا
در دل دماوند، حاکم بر سایه ها

دستان بر آورد، خنجر به دست
نروم ز ایدر مر سرت باشد به دست

شیطان شازده خنده ای زد، می رمید
در سایه چهر همی گویی نگاهش می برید

همی انگیخت شیطان موّاجی تباه
به سان بازویی خاکستر و شن سیاه

زبانه برآمد از نور خنجر ماه
ناگه رخشید و سپید کرد سیاه

شیطان با دیدگان پر ز خون
ز سیاه میگذشت اندر نور برون

چنان تاخت بَر بَر و روی او
همی گو کفتار فرود آمد به او

اندر قلب کوه ز صدای رزم لرزید
ز هر سو برق تیغ چنگ و خنجر دید

چهره شد با چهره دستان
زد سپید ابریشم موی او، چنگ

بدو گفت که با چه نیرنگ
به کشت من کردی آهنگ

همی خطر کودک به جان خرید
خون بر پیشان و کفت، ز رنجی که کشید

نفس نفس، بر شیطان میشتافت
با شجاعتی در میدان رزم میتاخت

خون و توان همه در کفه ی رزم
دستان شجاع تاخت با درد و عزم

هر گامش عزم و اراده ایی راست
شازده میپرید هراسان، چپ و راست

به یک ضربه صدای زنجیر شکست
تاریکی از قلب شازده به یکباره گسست

تا با سینه اش همی خنجر نشست
ناگه تیره شد نگاه و خسته گشت

چون خنجر درخشد و آید به گردون
ز قلب دشمن زبانه ایی همی زد خون

روان شد ز اهرمن جوی خون
سر به پایین فکند و شد سرنگون

فاطمه رحمانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد