یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در زمینی پر عشق

در زمینی پر عشق
جنگلی بود سراپایش سبز
سینه اش خانه نیلوفر و سنجابی بود
و نمازش را نور
روی سجاده برگی ز صنوبر می خواند
انتهای شبی از جلوه پاییزی بدر
که به شبنم می داد
پرچم عشوه گری را شب تاب
بلبلی قصه ای از همهمه باد شنید
و به صحرایی دور
هم زمان زمزمه در گوش گون کرد نسیم
که به دشتی نزدیک
ارتشی تا که بیاندازد ظلم
و به جایش ستمی تازه بنا بنماید
و بسازد راهی
تا که ویرانه کند دنیا را
دشت گل را به لگدهایش کوفت
قامت لاله خمید
چشم نرگس شد کور
گل یوسف به ته چاه افتاد
و در ان بین چناری می دید
برگی از رز که به زیر افتاده
جای کفشی به تنش جا مانده
تکه ابریشمی از آه بلند
روی هر خرده اش انداخت و گفت
به خدا خواهم گفت...


میلاد ساعدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد