ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
دلم تنگ است از این دنیا
چرایش را نمیدانم! من این شعر غم افزا را
شبی صدبار میخوانم
چه میخواهم از این دنیا
از این دنیای افسونگر قسم بر پاکی دریا
جوابم را نمیدانم
بهارزندگانی را
چندین بار بوییدم
کنون با غصه میگویم
خداوندا پشیمانم
دلم تنگ است از این دنیا
چرایش را نمیدانم
جای مناسبی نیست دنیا
زنگ مدرسه ها را کنده اند
بر سر در سرباز خانه ها کوبیدند .
جای مناسبی نیست دنیا
می روم پناهنده شوم
جایی که جای یکی بیشتر نیست.
شمس لنگرودی
سونیا با اشتیاق زیاد از درسهایش حرف زد، از کتابهایی که خوانده بود و
فیلمهایی که دیده بود و وقتی اُوه را نگاه کرد نگاهش طوری بود که انگار او
تنها مرد زندگیاش است و اُوه آن قدر مرد خوبی بود که بفهمد حق باید به
حقدار برسد.
...
اُوه چند ساعت همانجا نشست و دست زنش را توی دستش نگه داشت تا اینکه
کارمند بیمارستان آمد و با لحنی آرام و حرکاتی محتاط بهش فهماند که باید
جسد سونیا را ببرند. اُوه بلند شد، با سر تأیید کرد و به دفتر خاکسپاری رفت
تا کارهای مربوطه را انجام دهد. مراسم خاکسپاری روز یکشنبه بود. اُوه روز
دوشنبه سر کار رفت. ولی اگر کسی ازش میپرسید زندگیاش قبلاً چگونه بوده،
پاسخ میداد تا قبل از اینکه زنش پا به زندگیاش بگذارد، اصلاً زندگی
نمیکرده و از وقتی تنهایش گذاشت، دیگر زندگی نمیکند.
نام کتاب: مردی به نام اوه
نویسنده: فردریک بکمن
مترجم: فرناز تیمورازف
گر چه چون موج مرا شوق ز خود رستن بود
موج موج دل مـــن تشـــنه پیوســتن بــود
یک دم آرام ندیـدم دل خـود را همـه عمــر
بس که هر لحظه به صد حادثه آبستن بود
خواستــــم از تو به غیـر از تـو نخواهم اما
خواستنهــا همه موقوف توانســــتن بود
کاش از روز ازل هیــچ نمی دانستـــم
که هبوط ابدم از پی دانســتـــن بود
چشم تا باز کنم فرصت دیدار گذشت
همه طول سفر یک چمدان بستن بود
قیصر امین پور
باران رنگ های آهنگین دارد
خورشید و بادبان های خیره کننده
سفر خود را در بی نهایت تصویر می کنند.
در بندر آبی چشمانت
پنجره ای گشوده به دریا
و پرنده هایی در دوردست
به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده.
در بندر آبی چشمانت
برف در تابستان می آید.
کشتی هایی با بار فیروزه
که دریا را در خود غرقه می سازند
بی آنکه خود غرق شوند.
در بندر آبی چشمانت
بر صخره های پراکنده می دوم چون کودکی
عطر دریا را به درون می کشم
و خسته باز می گردم چون پرنده ای.
در بندر آبی چشمانت
سنگ ها آواز شبانه می خوانند
در کتاب بسته ی چشمانت
چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟
ای کاش ، ای کاش دریانوردی بودم
ای کاش قایقی داشتم
تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت
بادبان بر افرازم.
نزار قبانی
وقتی که میگویم
خوبی ؟
یعنی دارم میبوسمت
یا مثلا
وقتی میپرسم
چه خبر ؟
باز هم دارم میبوسمت ..
حتی آن وقت ها که میگویم
خسته نباشی ،
برایت چـای بریزم ..
مُدام میبوسمت !
در بعضی موارد
بغل هم دارند این حرف ها :)
چه میشود کرد
دوست داشتنت تمـام نمیشود ......