ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
ای کاش قلمها
دستِ رنگها را باز
بی منت بگیرند
جهان
رنگی دگر
طرحی دگر
عاشق شود باز...
ای کاش تفنگها
مست شوند
گلولهها
تلو تلو بخورند
سیم های خار دار
جای گلدان را بگیرند
همه ی سربازان
سرمست برقصند و
تمام مرزها را...
با باران بشویند
ای کاش درختان بلوط
از خواب اساطیری خود برخیزند
چشمهها را باز فریاد کنند
عاشقانه
برگهای سبزشان را
میان سیلِ ابر
غسل تعمید کنند
ای کاش جهان منگ شود
روز شب را گم کند؛ شب ما را...
وارونه شود جای من وُ تو
تو مرا دریابی
من تمام آرزوهایی که جا مانده
میانِ دفتر خاطرها...
مهدی بابایی راد
هیچ چیز در جهان،
جز پل،
زیباترین قرینه ی عشق نیست
به همین دلیل،
هر روز دست هایم را بگیر و
پل بزن،
بین جان من و تن خویش...
مهدی بابایی
با دیدن ،
تکاپوی معصوم هر جاندار،
برای گریز ،
با دیدن وحشت هر غاز وحشی ،
که کپ کرده لای بوته های سکوت ،
و با دیدن هر پرنده ی تیر خورده ،
که از ترس می تپد قلب اش به تندی ،
بفهم انسان شکارچی آزادی ،
بفهم طعم شیرین زیستن را ،
و تفنگ ات را زمین بگذار ...
مهدی بابایی
چشم های سبز تو در زمستان های برفی،
همیشه یاد آور چمنزارهای سبز بهارند،
چشم سبز و گونه ی سپید و لب سرخ تو،
پرچم جمهوری اهورایی غم زده گان جهان ست،
مژه هایت، نرده های استبدادی ست،
بر گرداگرد زیبایی نگاهت،
عشق، سوار بر قایقی چوبی،
سرگردان ست در دریاچه ی چشم هایت،
تو پلک می زنی،
و انگار شاپرکی بال بال می زند در باغ،
و من همین که پلک می گذارم بر هم،
مدام می تراود از ذهنم رؤیای دل انگیز آزادی .
مهدی بابایی
در هر تابستان،
با تابش آفتاب تموز،
پوست خربزه های رسیده،
شکاف بر می دارد در جالیز،
شبیه ترک انار لب های شیرین تو،
در پاییز .
مهدی بابایی
در کویر،
برکه و رود و جویباری نبود،
ناگزیر،
تصویر ماه آزادی،
گاه در چاه چشم های تو می افتاد،
و گاه،
در حجم یک دانه انگور بر خاک افتاده .
مهدی بابایی
در جنگل شعر,
پروانه ی فکر
بال زنان دور می شود
از لحظه ی کمین روباه,
و شکار کبوتر آزادی.
مهدی بابایی