یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تو را پنهان کردم در سوروسات ساز

تو را پنهان کردم در سوروسات ساز
ولی نت ها هویدایت کردند
تورا پنهان کردم در بیت به بیت داستان های نظامی
پشت تمام عاشقانه های لیلی و مجنون
صنعت ایهام و کنایه و تلمیح را
به یاری طلبیدم
اما آنها را هم چون من درمانده کردی
پای مرغ دلم را زنجیر زدم بر قفس
تا مبادا غفلت کرده و تورا آگاه گرداند
برچشمانم فرمان دادم
برحذر باشند از درخشیدن
هنگامی که به آنها زُل میزنی
اصرار بر عادی کردن
اصرار بر عادی بودن
اصرار،اصرار،اصرار...
ولی تا کِی دگر؟
جانا تاب ندارم
طاقت ندارم
بند به بندم از هم گسسته است
تمام هستی ام در خواب و بیداری
روز و شب
درهوای کوی تو سِیر میکند
قلب و عقل و دل و روح و روان را
همه به عاریت خود برده ای
خود نمیدانی
ولی دگرم صبری نمانده یارا
بُگذار آشکار کنم رازی که بیهوده
در تمام این ایام نهان کردم
حواست پیش من باشد
اوج نقطه ی ضعفم را به تو میگویم...
آری،آری،آری...
آن مخاطب پنهان شده ی اشعار من
تو هستی
فقط تو...


مبینا سلطانلو

میخواهمت...

میخواهمت...
همچون خاک تشنه ای که آب را مینوشد
یا پرنده ای که میکوشد
قفس را به شوق یار گلستان بیند
میخواهمت
همچون غرق شده ای که نفس را
تا پر کنم از هوای تو
ریه های خویشتن را
یا درختی که در فصل مرگ میجوید
دلیل حیات دوباره اش را
بازگو به من
چه چیز در تو یا چه چیز در من است
که اینگونه بی پروا میرقصم
به سازی که ساز مرگ من است...


مبینا سلطانلو