یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تو تب تابستون

تو تب تابستون
تو اتاقم برفه
رو سیم گیتارم
نتای پر درده

یه گوشه ی ذهنم
یاد تو می افتم
روزی که با چشمات
از عشق می مُردم

باسرخی لب هات
گل بوسه می چیدم
بهار بود خونه
وقتی می خندیدم

از وقتی که رفتی
سینه ام شده خالی
خونه یه زندونه
با زجر تکراری

قلبم شده ماهی
تو چشمای دریا
سرم شده جنگل
تو رقص با گرگا

چشام دوتا چشمه
تو دستای درده
تنم یه مردابه
تو دشت بی فردا

عکست رو دیواره
داره می‌خنده
دیروزِ خونه رو
یادم میاره

دلم بهم می گه
گریه نکن بچه
دلش که تنگ شه
 زود برمی‌گرده

چشامو می بندم
رو تلخی فکرام
میگم برو دیگه
دست از سرم بردار

فیروزه سمیعی

خون سرد تاریخ

خون سرد تاریخ
بر کاغذهای پوسیده
شعله می‌کشد
می‌دمد آتشی از خاطره

فیروزه سمیعی

تو آنی ...

تو
آنی ...
پیامبر آواز گنجشگ ها
و درخت و سنگ و رود ...
از تو موج می گیرند
زمزمه ی آرام کرانه ها
آیه های پرطراوت آفتابی
برای پنجره های
رو به شب
تا بی اجاق گرم بمانند
و
... من
سایه سار آتش و آب
زمین و زمان را بهم دوخت
تا ساعتی سازد
برای شبتابی خورشید
و آمدن ماه
تا دیدار را
در مدّ نور
با پنجره قسمت کند


فیروزه سمیعی

در فرا دیدهای بی فردا

در فرا دیدهای بی فردا
بَر خوردیم به دیوارها
مُهر خوردیم در کف سلول
پشت پلک های کبود دعا

مغزها کیش
چشم ها مات
قلب ها پات
می پاشند
مشت مشت
دندان
برای کلاغان مغزخوار

رو سوی سایه ها
بر صحنه ی سیاه
گلبول خون شکفت
در شستشوی سپید
از گوش انتظار

بگو
در شطِ رنج
چرا ؟
از نو
نوشتی مرا

بگو
چند غروب مانده
.
.
.
تا
رقص
در حلقه ی طلوع سپیدار

فیروزه سمیعی