ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
وصف ِ روی تو به روی کاغذ و میز آمده
لعل لب ، چشمان خوش رنگت در آن نیز آمده
در کنارش عاشقی ، دوری و سختی ، حال بد
های های گریهی مجنون ِ ناچیز آمده
تا برآید حکم آمین خدا پای دعا
با مناجاتش به وصل تو سحرخیز آمده
فصل باران ، پرسهها توی خیابانهای خیس
در بغل تک برگهای ناب پائیز آمده
بی قرار ِ لحظههای دوری از آغوش تو
مو پریشان کرده وُ همراه شبدیز آمده
فریما محمودی
دل درون سینه ام بی عشق تو جانی ندارد
حال و روزم با غریبان فرق چندانی ندارد
در دلم مبهم شده تصویرهای عاشقانه
حجم آغوشم بهجز درد و پریشانی ندارد
قاصدک آورده در دل آتش ِ روز ِ فراقت
حجم غمها بعد ِ تو آغاز و پایانی ندارد
سوختم از داغ لیلایی که برد از روزگارم
وای از دردی که حتی باعث و بانی ندارد
صد ترانه ، واژه های ناب در عمق گلویم
حیف از آوای سردم طاق همخوانی ندارد
فریما محمودی
پیشانی ام به سبزه نِشسته ، به سنگ نیست
بر سینه ، عاشقان را که هدیه تفنگ نیست
بر قلههای سرفراز از تیرگی شب
دیگر صدای نعرهی شیر و پلنگ نیست
زخمی شدم وَ خسته از این جنگ با عدو
لشگر بدون افسر وَ سرباز و هنگ نیست
آتش گرفته خانه از هجر ِ رُخ ِ جوان
بر چهره های مادران از غصه رنگ نیست
آغوش ها خالی شده از دانش و علوم
افسوس در خانه دگر مرد ِ زرنگ نیست
فریما محمودی
ای عشق به صحرا زده ام بی خبر از تو
افسوس از این دل که ندارد ثمر از تو
دیری است ندیدم زخ زیبای تو مهوش
محتاج شدم بر نِگهی مختصر از تو
در طالع من تابش نور دَم صبحی
خورشید گرفت عاریتی تاج زر از تو
آشوب ِ دمادم شده ام از غم دوری
آید به لبم ذکر دعا هر سحر از تو
با اینکه دلم لحظه ای از تو نشده دور
هر بار قضا حکم دهد بر حذر از تو
فریما محمودی
با یاد عشق او به دلم اضطراب ریخت
بر لحظه های پُر غم و دردم شتاب ریخت
در آسمان زندگی هر لحظه با عبور
از ردّ پای او به گمانم عذاب ریخت
شبهای خستگی به دفاع از تصورش
بر جان زخمی آتش خشمی مذاب ریخت
در خواب دیده ام که شبی در کنار او
از عشق نامراد ز چشمم شهاب ریخت
با التهاب عقل و خیالم به روی عشق
یک اشتباهُ دل کَرَمی بی حساب ریخت
یک عمر من ارادت و از او فقط عذاب
در حکم ِ جایزه به دلم التهاب ریخت
فریما محمودی
در این ویرانکده اغلب صدای تیر می آید
زمین با آسمان در شیوه ی تحقیر می آید
برای حد ِ شرعی ، فاصله اجرا شده هر بار
ولی این بار با تردید و با تاخیر می آید
کلاف عشق گم شد در بزنگاه نگاه او
در آن سوی افق شکل یکی تصویر می آید
سراسر غم گرفته دشت امید مرا یک دم
به شکل بانویی افتاده در زنجیر می آید
شبیه هرج و مرج رو به حذف عشق در دستم
همان روحی که ناگه خارج از تقدیر می آید
بیا گاهی کنار این دل رسوای من بنشین
تو باشی عاشقانه ها در این تفسیر می آید
فریما محمودی
آمدی افسون کنی اما تو جانم برده ای
درد را اکنون به مغز استخوانم برده ای
عشق را روی زبان جاری نمودم لیک تو
آیهی آرامش از روح و روانم بردهای
وای از آغوشتو ، آن حسرت جانکاه هجر
ذره ذره وارد خون و روانم بردهای
مست گشتم از می و از باده بگریزم ولی
ظاهراً جام می و نوش از دهانم بردهای
مایهی آرامشت بودم ولی هر لحظه را
تا ورای حادثه دامنکشانم برده ای
نوشدارویت شدم در هر فراق و درد و غم
حیف ِ احساسم ، تو تا مرز خزانم برده ای
حسرتم افزودی و لایق ندیدی بر رقیب
تا فراسویی ز حرف ، حدس و گمانم بردهای
بارها دست دعای من به درگاهت بلند
حیف نشنیدی وُ هم نام و نشانم بردهای
فریما محمودی
بی تو هر روز برایم چو شبی تا دیر است
دل بجا مانده سر ِ کوی تو وُ درگیر است
حکم دادی به پریدن وَ ندیدی که دلم
زخمی از عشق تو در دست کمی تعمیر است
قاصد آورده خبر ذره ای از عشق ِ تو بر
روی دیوار دلم حکم یکی تصویر است
چشم ِ پُر حسرت من پشت سرت بر ره ماند
دل ِ وامانده از این عشق که بی تقصیر است
دل بسوزانی و همراه شوی گاه گُدار
به نظر عاشقی این نیست ، بسی تکفیر است
تحفه ای بهتر از این زخم که بر جانم خورد
نیست چیزی ز تو وُ عشق وَ این تقدیر است
فریما محمودی