یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

(( بشنو از نی تا حکایت می کند ))

با تو هستم

دوره گردِ کوچه های بی چراغ

چند ویرانه تو را روشنگر راه شب است ؟

تا به کِی روبنده ای از ابر و باد

قصّه پرداز رخ ماه شب است ؟

می رسد روزی که خورشید از نظر پنهان شود

تک سوار شب ، شنل بر دوش با شمشیر رعد

آسمان را غرق در فریاد اخترها کند

درّه ها را اشک ِ پرخونِ شفق دریا کند

می رسد سالی که در آغاز آن

فصل بی برگی بتازد بر بهاران بی امان

باغ سبز زندگی عریان شود

خانه ی هر شاپرک ویران شود

پیچک نیلوفری رقصنده در ایوان شود

وَه چه بازی ها که دارد تاج و تخت

پشت دیوار یخی با ارتشی از مردگان

می درخشد آسمان در دیدگان شاه شب

چون مسیح سرزمین سایه ها

می دمد بر قلب داغ اژدها

گردباد قطبی از آه زمستان می وزد

از گل یخ نغمه ی آتش به گوش سربداران می رسد

خنجری در دست پاک آریا

باید این افسانه را پایان دهد

باید از عطر سحر خاک کفن را جان دهد

از میان سینه ی تاریک و سنگی بگذرد

عشق را سامان دهد

بشنو از من آخرین آواز مرگ

همصدا هرگز نشو با سیل و طوفان و تگرگ

قاصدک باش و در آغوش نسیم آواره شو

درد و رنج لاله ها را چاره شو

گریه های بی کسان را شانه باش

در سکوت عاقلان دیوانه باش

در دل هر گلشنی پروانه باش

تا شکوه نور را در ظلمتت پیدا کنی

تا دراین ماتم سرا با شعله ای

شعر نیما را برای سایه ها معنا کنی

(( بشنو از نی تا حکایت می کند ))

عادل دانشی

امروز روز بغض من و شور و حال توست

امروز روز بغض من و شور و حال توست
امروز روز پرسه زدن با خیال توست

روی پیاده رو قدم از درد می زنم
هر ردّ پای مانده در این شهر مال توست

ای کاش رد نمی شدم از کافه ی قرار
پاییز دنج کافه پر از عطر شال توست

از پشت شیشه های سیاهی به یک نگاه
آتش زدی به جان زبانی که لال توست

میبینمت کنار رقیبم نشسته ای
او هرزه رو ست تشنه به اشک زلال توست

روز تولدت همه آوازخوان شدند
در من صدا به وسعت عشق محال توست

لعنت به عمر شمع که بازیچه ی تو شد
بر من بدم که خون غم امشب حلال توست

با سایه ها برقص و نخوان حرف نور را
میمیرم و بدان فقط امسال سال توست


عادل دانشی

مرغ شب خوان عمر ما بر باد رفت

مرغ شب خوان عمر ما بر باد رفت
روزهای سرخوشی از یاد رفت
رنگ باران خاک ما هرگز ندید
از درخت زندگی سیبی نچید
عمر ما یک دم گذشت از نوبهار
فصل پیری مانده است از روزگار
زردیِ پاییز بر رخسار ماست
رود خون در دیده ی بیدار ماست
سرخی ِروی شفق از داغ ما ست

لاله های واژگون در باغ ماست
در سراب چشمه ساران مانده ایم
خط ِ لب های زمین را خوانده ایم
باز با سوز دل آوازی بخوان
گر نباشد نغمه ی سازی بخوان
مرثیه آیینه یِ تقدیر ماست
رازها در ناله ی شبگیر ماست
آتشی در هق هقِ آواز توست
آسمان درحسرت پرواز توست
می رسد روزی رها از غم شویم
با گلستان غزل همدم شویم

عادل دانشی

هوای ‌ گریه به چشم است و شانه می خواهم

هوای ‌ گریه به چشم است و شانه می خواهم
کمی تسلیِ دل از زمانه می خواهم

تنم تکیده تر از نِی،نفس به حنجره نیست
برای باور ِ بودن بهانه می خواهم

به انتظار غزل،ساز من نشسته چه حیف
که از سکوت قلم ها ترانه میخواهم


ستاره ای ندرخشید و لاله ای ندمید
اسیر ظلمت راهم نشانه می خواهم

نه نغمه خوان بهارم نه باغبان خزان
در آرزوی درختی،جوانه می خواهم

زبان سرخ شقایق،سری به سبزی سرو
بریده دیدم و حق را به خانه می خواهم

اگرچه آتش سینه ،فروغ شعر من است
چو شمع رو به خموشی، زبانه میخواهم

منم که از همه عالم تو را زدم فریاد
تو را به چشم خدایی یگانه می خواهم


عادل دانشی